امانت!

کتاب را بستم و به چشم‌هایم اجازه‌ باریدن دادم. به‌راستی که این‌همه مقاومت در برابر سختی‌ها و ناملایمتی‌های روزگار، کار آسانی نبود. لحظه‌ای نمی‌توانستم خودم را حتی عضوی از خانواده‌ آنها گمان کنم، چه رسد به جای او‌!
کتاب را بستم و به چشم‌هایم اجازه‌ باریدن دادم. به‌راستی که این‌همه مقاومت در برابر سختی‌ها و ناملایمتی‌های روزگار، کار آسانی نبود. لحظه‌ای نمی‌توانستم خودم را حتی عضوی از خانواده‌ آنها گمان کنم، چه رسد به جای او‌!
کد خبر: ۱۵۳۱۵۹۰
نویسنده مریم کارخیران - خمینی‌شهر اصفهان
 
مادری که از همان دوران طفولیت، بار سنگین زندگی را به دوش کشیده و کودک بیمارش را بزرگ کرده بود.
مادری که با هزاران امید و خیال‌خوش، از پسرش، همچون نهالی مراقبت کرده بود و نتیجه‌اش شده بود گلی پاک و سربه‌راه ! 
پسری که نورچشمش بود و باعث افتخار او!
 هرچه بزرگ‌تر می‌شد، آرزوهای مادرش نیز بزرگ‌تر‌می‌شد.
آرزوی داماد کردنش، آرزوی پدر شدنش و ...
با این‌که به غیر از او، دو فرزند دیگر داشت اما انگار زکریا، تافته جدا بافته این خاندان بود که حتی بچه‌های او هم برایش جور دیگری خاص بودند.
از زمانی که زکریا از او اجازه رفتن به میدان را گرفته بود، آن‌قدر با خودش و احساسات ضد و نقیضش جنگیده بود که دگر سویی در چشمان و رمقی در پاهایش نمانده بود.
زکریا تصمیمش را گرفته بود؛ چگونه می‌توانست با خواسته‌ دردانه‌اش مخالفت کند؟
آن هم وقتی می‌دانست فرزندانش، دست او امانت هستند و روزی باید از آنها دست بکشد!
از زمانی که زکریا، مسافر این راهِ خاموش نورانی شده بود، آرام و قرار نداشت.
با هر تماس یا صدای ‌درِ ‌خانه، برای لحظه‌ای نفس‌کشیدن را فراموش می‌کرد.
 روزهای بعد از شهادت اولادش، روزهای غریبی‌بود. 
دختر و پسری را که زکریا به یادگار از خودش گذاشته بود برای دقیقه‌ای از خودش دور نمی‌کرد و بوی پسر شهیدش را از فرزندانش استشمام می‌کرد.
و دلتنگی، بعد از چندسال، در غروب جمعه‌ای بر او غلبه یافت و روحِ زخمی‌صبور او را به آغوش کشید و در کنار پسرش، او را به آرامش‌رساند.
newsQrCode
برچسب ها: امانت
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها