برخی متنها شاخههای درخت درون قلبت را هرس میکنند، برخی آب به پایش میریزند و برخی دگر نور میبخشند. اما رمانی که دست تقدیر مرا به خواندنش واداشت، ریشههای درخت وجودم را از پایه بر وزن دیگری از عواطف و احساسات قرار داد. توصیفات نوشتهشده مرا به قعر عمق دریاها و عروج بلندبالاترین آسمانها کشاند و شخصیتهایش را نه از دید سوم شخص، بلکه تکتکشان را در کالبد دگری زیست کرده و دردها و اشکها و لبخندهایشان را با پوست و گوشتم حس کردم.
اینها را گفتم تا به اینجا برسم که گاهی لازم است فارغ از تعصب روی یک ژانر خاص، یک نویسنده برجسته و یک نشر ویژه دل به دنیایی بدهید؛ که شما را به سوی خویش فرا میخواند. گاهی لازم است بدون خجالت از کتابی که مد روز و ترند فضای مجازی و اطرافیان شده، یار دیار گذشتهتان را که کاغذهایش بوی نا گرفته و جلدش کهنه شده بیهیچ شرمساری در دست گرفته و به آن افتخار کنید. از برای آنکه ارزش یک کتاب را نه قیمت نوشته شده پشت جلدش، بلکه روحی که خواننده درون ورق به ورق آن دمیده تعیین میکند. سنگینی و ثقیل بودن وزن یک کتاب را نه مقدار شمار صفحاتش، که میزان اشکها و لبخندها و غمها و شادیهایی که درون خوانش خط به خط روایتش تجربه میکنیم، مشخص میسازد.