آخرین کتابی که خواندم، مرا به دل تجربهای متفاوت برد. هر فصل، هر داستان کوتاه، مرا به چالش میکشید تا درباره زندگی و انتخابهایم فکر کنم. گاهی خودم را در نقش کسی مییافتم که تصمیمی ساده اما سرنوشتساز گرفته، گاهی در مقام کسی که اشتباه کرده و حالا باید جبران کند. با هر جمله، حس میکردم کتاب نهتنها روایت میکند، بلکه زندگی میآموزد و من همراه با شخصیتها، در خیابانهای ذهنم قدم میزدم، مکث میکردم، به فکر فرومیرفتم و دوباره حرکت میکردم. حس لمس کتاب واقعی، خشخش ورقها و بوی کاغذ همواره در پس ذهنم بود، انگار هر واژه یادآور این است که خواندن فقط دیدن واژهها نیست، بلکه ورود به جهانی است که خودت را در آن تجربه میکنی. حتی حالا که صفحهها لمسناپذیر شدهاند، هنوز واژهها در من زندهاند؛ میرویند، نفس میکشند و آرام در روحم خانه میسازند. و شاید آخرین نگاهم به کتاب «ثروتمندترین مرد بابل» بود؛ حکمت کوتاه و سادهای که هنوز در ذهنم میچرخد: اندکی پسانداز، کمی صبر در تصمیمهای روزانه. کافی بود تا یادم بیاورد ثروت واقعی نه در پول، بلکه در انتخابهای خردمندانه خودم نهفته است؛ شاید اگر گوشهای از این درسها را با خودم به دنیای واقعی ببرم، بتوانم شهری کوچک از بابل در زندگیام بسازم.