گاهی خیالم را در میان روزهای نوجوانی پیدا میکنم؛ بهراستی که چه روزهای سختی بود. شاید هم این خودم بودم که ذرهای مهربانی نسبت به خودم نداشتم و تا جایی که میشد دخترک بیپناه زندگیام را دلخون میکردم.راستش را بخواهید، نیازمند ماشین زمانی هستم تا مرا به گذشته ببرد و کمک کند تا آن لحظهها را نهفقط از لابهلای کتاب زندگی، که در یاد و خیالم هم از بین ببرم.نه که فکر کنید از شکستهایم ناراحتم، اصلا. من آنها را لازمه موفقیت میدانم و حاضرم بارها درد آن شکست را تجربه کنم تا طعم لذتبخش موفقیت را با تمام وجودم لمس کنم. آنچه تغییر میدهم، سختگیریهایم نسبت به خودم است.اگر خروارها حرف را در دلم انباشته نمیکنم و در جدالهای مغزیام بر سر خویش فریاد نمیزنم.دخترک تنهای درونم را تنها نمیگذارم و حس تلخ خواستهنشدن را به او القا نمیکنم.بغضهایم را در گلو خفه نمیکنم و گریه را نشانه ضعف نمیبینم.شاید هم راه و رسم زندگی را به مریم درونم میآموختم تا کمترین آسیب به او برسد.
آری! من اگر به گذشته برگردم، همه لحظات زندگیام را زندگی میکنم! اما با منی که من را بیش از اندازه دوست بدارد!