از خانه تا مدرسه لقمههایم را در آغوش میگرفتم و گاهی در همان چارچوب در خانه به منزلگاه ابدی روانهشان میکردم. البته حق هم داشتم. همه چیز در معرض غارت قلدرهای کلاس بود. از لقمه نان و پنیر کپکزده ته کیفت گرفته تا قلپ آخر قمقمهای که آبش را از آبخوری تمیز مدرسه پر کردهای. اصلا خدا نکند کسی تورا گوشهای با یک بسته چیپس ببیند. آنگاه خواهی دید که به ثانیهای نرسیده، جز تکه زرورقی رقصان در باد چیزی از چیپس بیچارهات نمانده. همکلاسیهایم اما فارغ از دنیای پر اضطراب و خطکشی شده من برای یک ظرف ماکارونی کشته میدادند و در بهداشتیترین حالت ممکن یک قاشق بینشان دستبهدست میشد.
آخرش هم از نه ماه سال تحصیلی، من ده ماهش را مریض بودم. اما خودمانیم! حالا که جزو پیشکسوتان مدرسه شدم و چیز زیادی به پایان ابدی مدرسهام نمانده، فکر میکنم که چه بیرحمانه لذتبخشترین لحظهها و عمیقترین لبخندها را از خود دریغ کردهام. راستی که نصفکردن لقمه نانی با بغل دستیام، تمام شدن خوراکیها در یک چشم برهم زدن و همین یک دانه قاشق که دست هر ۱۵ نفر ما میچرخد، بزرگترین شادی دنیاست. کاش زودتر میدانستم این جمع صمیمی و دیوانه بازیهایش چقدر غذاها را خوشمزهتر میکند ... .