آشپزی برای من همیشه چیزی بین طلسم و فاجعه بوده. بهندرت پیشآمده غذایی بپزم که بعدش نیاز نباشد خانه را تهویه کنم یا خانواده را با «نخوردن هم اشکالی نداره» آرام کنم اما واقعیت این است که نمیشود تا ابد چشمانتظار بود که مادرم غذاهای خوشمزهاش را با لبخند جلوی من بگذارد. او هم گاهی خسته میشود، یا شاید روزی در سفر باشد، یا حتی بخواهد مرا به حال خودم رها کند که دنیا را بچشم... با شکم خالی!
از طرفی، نه آنقدر ثروتمندم که هر شب غذا را از بیرون سفارش دهم، نه آنقدر خوششانس که آیندهام با آشپز شخصی گره بخورد. بنابراین، چه بخواهم چه نه، باید آشتی کنم با پیاز، با روغن داغ، با نمک و فلفل و دستور پختهایی که گاهی شبیه طلسمهای باستانیاست.شاید این تابستان، فرصتی باشد تا منِ بیدستوپا، بتوانم با معجزه تمرین، از دل یک فاجعه آشپزی، غذایی بخورم که طعمش فقط «زندهماندن» نباشد... خدا را چه دیدی، شاید خوشمزه همشد!