باید تا قبل از به دنیا آمدن بچه، عید نوروز و چهارشنبهسوری خانهتکانیاش تمام شود. این رسم مردمان اقلیم یزد بود. نور تیز آفتاب صبح به شیشههای رنگی، دستمالکشیده در اتاق برخورد کرد. رنگینکمان سبز، زرد، قرمز و... روی ستونهای سفید پاشیده شد. نصرت سکه یک ریالی را داخل کوزه انداخت. کوزه را برداشت و به رسم هزارساله مردم محله رحمتآباد یزد، آن را به بالای بام خانه برد. پاهایش توان ایستادن نداشت. به کوچه تنگ و کاهگلی نگاه کرد. کوزه را به نشانه تمام شدن خانهتکانی کوبید وسط کوچه. تن سنگینش را از پلهها پایین کشاند. توی پاگرد ایستاد. پر روسری نقش ترمهدارش را به پیشانی کشید. صدای بسته شدن در چوبی حیاط خشتی خانه آمد. جواد از کورههای آجرپزی برگشته بود. پاکتی نقل و حاجیبادومی توی دستش بود. رنگ و روی نصرت را که دید، پاکتها را انداخت تو طاقچه. شروع کرد به دویدن.جواد چند قدم به طرف در حیاط میرفت؛ برمیگشت دور خودش میچرخید. اذان ظهر به اذان مغرب رسید. آستین بلوز سفیدش را بالا داد و نشست کنار آب تمیز، صاف و زلال حوض، وضو گرفت. صدای جیغ نصرت هر لحظه بیشتر میشد. جواد نمازش را خواند. صدای همهمه زنها از اتاق کناری بلند بود. زنی از اتاق بیرون دوید و با شتاب از در حیاط خارج شد. لحظهای نکشید که قابله محله میرچخماق هم از راه رسید. قابله هرچه میکرد تند راه برود، نمیتوانست. کول به کول تا اتاق هیکلش را برد. جواد کنار ستون نشست سرش را چسبید. دوباره زنی از اتاق دوید و رفت بیرون. جواد نیمخیز شد. نمیدانست چه کند. پیرزن سید محله از راه رسید، آمد تا وسط حیاط. لب حوض نشست وضو گرفت. شیون و جیغهای پی در پی نصرت به نالههای بیپایان تبدیل شده بود. پیرزن سید رو به جواد گفت: «دله بردار آب حوض را خالی کن، بلکه زنت...» جواد میان حرف سید آمد: «امروز آب حوض را عوض کردیم.» سید نگاه تندی به جواد انداخت. اولین دله به دومین دله آب نرسید که صدای گریه نوزاد پیچید زیر گوش جواد. جواد از حوض بیرون جست، لب ایوان ایستاد. اذان آخر شب بیست ودوم اسفند را گویا اقامه کرد.
پسر محله رحمتآباد
حسن، پسر محله رحمتآباد بزرگ شد. قد کشید دیپلم تجربی گرفت تا اینکه غریو انقلاب را شنید. راهی مسجد محله شد. با بچهها گروه مخفی راه انداختند. مبارزات شبانه با رژیم آغاز شد. حسن غروب به غروب لب حوض وضو میگرفت. لقمه گرگی از مادرش میستاند، علی است و مدد، راهی رزم شبانه میشد. کوچه پسکوچههای یزد شاهد قدمها و حراستهای شبانه حسن بودند. روزی که همراه بچههای تازهتاسیس سپاه راهی حراست از بیت امام خمینی(ره) شد. دیگر شب و روز نمیشناخت. مامور زبدهای شده بود برای خودش.تب انقلاب هنوز وا نگذاشته بود که شور و شیون جنگ شروع شد. روز ۱۴ آبان سال ۵۹ که امامخمینی(ره) فرمان شکست حصر آبادان را صادر کرد، حسن دیگر پایش بند شهر، کوچه، بیت و خیابان نبود. پوتین رزم پوشید و راهی مرزهای همیشگی ایران شد.
حصر آبادان شکسته شد
پنجم مهر سال ۶۰ رمز «نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ» تو بیسیم پایگاه پیچید. حسن بند پوتینش را محکم کرد. قدم به قدم همراه گردان پیاده جلو رفت. گلوله خمپاره ۶۰ تا کنار جاده اهواز - آبادان راه باز کرده بود. حسن تو چاله روبهرویش فرورفت. قمقمه آب را درآورد کمی آب خورد. چفیهاش را به پیشانی و دهانش بست. رو به آبادان ایستاد. خشاب اسلحه کلاش را جا زد. زمین شکافته شد. طوفانی از خاک و مل به هوا رفت. تراشه گلوله آستینش را جر داد. حسن چند بار مچ دستش را باز و بسته کرد خیالش از دستش راحت شد. دست سر جایش بود. ۴۲ ساعت بیوقفه جنگیدن و دویدن کار حسن و همرزمان ایرانیاش بود. وقتی به آخر جاده اهواز منتهی به آبادان رسیدند؟ حسن روی آسفالت سوراخ سوراخ جاده دراز کشید. رو به آسمان چشمانش را بست. چند دقیقه از تمام وجودش نفس کشید. حصر آبادان شکسته شد و همچنان حسن سالم سالم خستگیاش را در کرد.
روی پل معلق
۱۸ آبان سال ۶۱، جانشین و مسئول لجستیک مایحتاج رزمندگان ایرانی شد. در گیر و دار عملیات خیبر در اسفند سال ۶۲ سوار بر موتور یاماها به پشت جبهه میرفت تا تجهیزات را به خط مقدم نظمدهی کند. روی پل معلق صدای هواپیمای عراقی را شنید. معطل نکرد. گاز موتور را گرفت و سرش را پایین آورد. هجوم غبار گرد و خاک و صدای انفجار گیجش کرده بود. حمله هوایی شدید شد. بعد از پل، حسن فقط توانست موتور را رها کند و بدود تو سنگر حفرشده کنار جاده. هیکل درشت و ورزیدهاش را برد تو سنگر. به ثانیهای نکشید که راکت هواپیمای عراقی روی موتور حسن نشست. صدای انفجار و دود غلیظ اطراف سنگر را پر کرد. حسن چند دقیقهای داخل سنگر ماند. دور شدن هواپیماهای عراقی را حس کرد. گردوخاک تمام سر و صورتش راپوشانده بود.پیاده تا سنگرپشتیبانی رفت.همین که رسید،محسن به طرفش دوید: «موتورت رو که زده بودن.» خندهای به روی محسن پاشاند و گفت: «کمتر حرف بزن، بدو آمار تانک آبها را جور کن.» حسن صبح به صبح تانکر آب و جیرههای بچههای خط مقدم را میفرستاد و تا محسن بیسیم نمیزد و نمیگفت: «محسن، محسن، حسن دانه کاشته شد.» سر سفره ناهار نمینشست.
گلوله خمپاره ۶۰
هنوز خستگی عملیات کربلای ۴ روی تن تیپ ۱۸ لشکر الغدیر بود. حالا که حسن فرمانده شده بود. بیشتر میدوید و بیشتر دلنگران بود. تدارکات کربلای ۵ داشت چیده میشد. شب اول بهمن سال ۶۵ حسن داخل سنگر فرماندهی شلمچه نشسته بود. شاسی بیسیم را برداشت:«حسن،حسن، قاسم باد غوغا میکند.» بیسیم خش ممتدی کشید: «قاسم، قاسم، حسن ما بیدی نیستیم که باد ما را بلرزاند.» حسن گردان توجیهشدهاش، کنار کانال ماهی، نزدیک شلمچه تو سنگرهای حفرشده را نظم داد. تاریکی و سرمای هوا بیداد میکرد. آتش لشکر عراق متر به متر محور شلمچه را به خیش بسته بود. تکههای گلوله به همهجا نفوذ میکرد. چفیه را به دور دهانش بست. عادت داشت نصف صورتش پیدا نباشد. توی تاریکی عملیات کربلای ۵ نیمخیز از این کانال به آن کانال میرفت و از این سنگربه آن سنگر میجهید.مرتب شاسی بیسیم دستش بود، در حال گزارش دادن. چند متر مانده به سنگر فرماندهی، گلوله خمپاره ۶۰، جای پای حسن، پشت سرش نشست. حسن این بار رو به آسمان شلمچه دراز کشید. خون از لای چفیه شتکزده بود بیرون. خستگی چند سال رزمش با شهادت درآمد. دیگر حسن ندید که آن شب پدافند ایران در نزدیکی پتروشیمی عراق بنا نهاده شد و بصره به محاصره درآمد.