یک پارچه آبادی بود و ما اصلا روی دستمان کسی نبود. اما میان همین خیالپردازیهای لطیف پدر حکیم راجع به هفت نسل بعدشان آقای عکاسباشی گلو صاف کرد و گفت ابوحکیم دوتا از پسرهایتان در عکس جا نمیشوند. البته که جای تعجب نیست هفته پیش رفته بودیم بلاد آن طرفی. ماشاءا...شان باشد ۲۰ تا بچه داشتند.از آنجا که پدر حکیم آدم کمالگرایی بود و هرچه نصیحتش میکردند که سراغ یک تراپیست برود گوشش بدهکار نبود. تا این خبر را شنید به تریج قبایش برخورد و با دو دست بر سر زد که وااسفا وامصیبتا روی دستمان بلند شدهاند و چه ننگی بدتر از نام و نشان نداشتن و بینام و نشان از این جهان رفتن که من اولادی ندارم و این درد جانگداز را به که بگویم. خلاصه ابوی حکیمالحکما با همین جار و جنجال بهپا کردنهایش ۱۱ تا بچه دیگر هم به این دنیا آورد و حالا دیگر آرسنال که سهل است لیورپول را هم میزند.
مخلص کلام و بدون رودهدرازی اینکه حکیمباشی ما در خانواده شلوغی چشم به جهان گشود و انتظار داشت در خانواده شلوغتری چشم از جهان ببندد که جهان یاریاش نکرد.حکیمباشی از آن کاربرهای متعهد و وفاداری است که هنوز گروه فامیلیشان را در تلگرام حفظ کرده است و بهعنوان یک عضو فعال هر روز صبح چندتا استیکر صبح بخیر و چندتا فیلم از طبیعت هاوایی با موزیک ایرانی در گروه « اتحاد آرسنال و لیورپول» به اشتراک میگذارد و دیشب تکست داده بود که اهل و عیال محترم برای شب یلدا و ترویج فرهنگ مهمانی تشریففرما شوید اندرونی ما که چراغی روشن است و شما اگر بیایید چراغمان چلچراغ خواهد شد.
اما بعد با خودش گفته بود چند تا پیرموسفید دور هم و چلچراغ؟! و از قیاس اشتباهشان شرمسار از صنف محترم حکما معذرتخواهی کرده و با خود گفته بود: خوشاهمان روزهاکه اسم کم میآوردیم ودرکوچه هرنیمنگاهی به غیرخواهری هم میخواستیم به صنمی بنوازیم، خواهرمان بود. ما میماندیم و دستمان و پوستگردو. البته که سوءتفاهم نشود و فکر بد راجع به حکیم نکنید.حکیم از آن چشمپاکهاست. دیدهاند اما دیده نیالودهاند به بد دیدن و از طرفی نظر به روی خوبان هرگز خطا نباشد. القصه اینکه با خود گفتند ما پیر و پاتالها دور هم نهایتا چراغ گردسوز باشیم وچلچراغ بودن ازما گذشته و دیگر هم خبری از آن شلوغیها نیست. سه نفر آدم توی یک قوطی کبریت دور هم جمع شدهاند. نه سروصدایی، نه جیغ و دادی و نه تعدد فرزندی که اسمهایشان را بهجای هم اشتباه صدا بزنند و بخندند.حکیم که اوضاع را قاراشمیش و دنیا را کشک و دوغ دید و تا چشمش کار میکرد بچهای ندید و دلش لک زده بود برای مهمانی و رفتوآمدهای وقت و بیوقت. با خود گفت: حکیمی گفتند؛ حکمتی آموختند و حالا وقت تدبیر است. این نشد وضع زندگی. باید آرسنال را به دوران اوج خود برگردانم. اما از آنجا که حکیم از همان جوانی تا حالا دستش در پوستگردو مانده بود و دورههای آموزش حکمت را غیرحضوری پاس کرده بود همانجا در اندرونی نشست و با گردوهایش بازی کرد و افسوس خورد که چرا در تخفیف بلکفرایدی یک پکیج آموزش حکمت فقط با کامنتکردن با «حکمت حکومت کنید» خریداری نکرده است.تا اینکه حلقه در را زدند. «یک نفر از طرف شعبه آمار شد اعزام به یک ناحیه کز عده جمعیت آن ناحیه آمار دقیقی کند آماده و او نیز بدانسوی روانگشت و به هر کوی بزد بر در هر خانه و تعداد زن و بچه که بودند در آن خانه بپرسید.»
حکیم هم آمد باد به غبغب بیندازد و مثل پدرش بگوید؛ بچه اول هوشنگ و بعد ارژنگ و پس از آن اکبر وهمایون دو طفل دوقلو. بعد بیاییم سر مینا ومریم وبهرام سه طفل سهقلو ... .نگاهی به خانه بیچلچراغش کرد و بیدلودماغ گفت قربان سرت، خدا روزیات را جای دیگر بدهد که ما در این خانه نه چراغ داریم نه چلچراغ.