از طرف دیگر، وقتی این روایت قرار است در قالب یک پویانمایی تصویر شود، جذابیت آن مضاعف خواهد شد. در اینجا از منبع نوشتاری یک اثر انیمیشنی درحال تولید با نام «لینالونا» نوشتیم که از کتابی با همین نام اقتباس شده است.
برگ اول
درباره نویسنده
سال۱۳۴۰شمسی درپاریس دختری دریک خانواده مسیحی متولدمیشود که سرنوشت اورابه اسلام وسپس ایران میرساند.کلر ژوبرت نام این بانوی فرانسوی است که در۱۹سالگی و پس از تحقیق درباره ادیان مختلف به اسلام روی میآورد و سپس با مردی ایرانی ازدواج میکند و به ایران میآید. این بانو که ازکودکی دلبسته نویسندگی بوده، باتحصیل دررشته علوم تربیتی وهمچنین حوزه علمیه و تلفیق این علوم، به یکی از نویسندگان خوشذوق کودک بدل میشود.زبان فارسی،زبان مادری کلرنیست اما او در بهکاربستن آن بسیار حرفهای و هنرمندانه عمل میکند و بهخوبی میتواند کودکان فارسیزبان را در این زمینه با خود همراه کند. آثار او که با نگاهی به معارف و احکام اسلامی برای گروه سنی کودکان نگارش شده باتصویرگریهای جذاب درجلب نظر مخاطبان موفق است.
برگ دوم
درباره اثر
یکی از کتابهای قصهای که ژوبرت نوشته، لینالونا نام دارد. داستان لینالونا روایتگر ماجرای دوستی یک دختر خردسال با آدمکوچولویی بهاسم لینالوناست. این داستان فانتزی به زبانی کودکانه مساله حجاب را توضیح میدهد. دوستی دخترک با لینالونا و صحبتهای آندو درباره حجاب با قلمی روان و بیانی شیوا این امکان را به مخاطب کم سنوسال خود میدهد تا به دور از واژههای دشوار و ثقیل با ارزش حجاب آشنا شود. تصویرگر کتاب خود ژوبرت است که در مصاحبهای درباره نگارش اینگونه آثار بیان کرد: من با عشق، مسلمان شدم و آشناییام با اسلام، نعمت عظیمی بود. دوست دارم حسی را که در مسلمانشدن کسب کردم به بچهها منتقل کنم. بچهها در زمینه مسائل دینی و مذهبی سؤالات زیادی دارند و پاسخ به این سؤالات، در حد درک و فهم کودکان بسیار سخت است اما با داستان بهراحتی میتوان بسیاری از توضیحات منطقی را در پاسخ به پرسشهایشان بیان کرد. از این اثر یک پویانمایی در حال تولید است که به همت مرکز پویانمایی صبا ساخته میشود.
برگ سوم
بریدهای از کتاب
در بخشی از این قصه میخوانیم: «سر تکان دادم و دست انداختم دور گردنش. چقدر خوشحال بودم که برگشته بود و دیگر اخمو نبود. پرسیدم: «چی را میخواستی به من بگویی؟» با خوشحالی گفت: «پس نامهام را پیدا کردی!» با چشم هایم آره گفتم و دوباره پرسیدم: «چی را میخواستی بگویی؟» کلاهش را کمی جابهجا کرد و گفت: «خیلی فکر خوبی کردی که خودت را پوشاندی.» گفتم: «فکر خدا است، نه فکر من، ولی...» چندبار تکرار کرد: «فکر خدا...فکر خدا...اوووه!» و یکدفعه از جا پرید، انگار چیزی فهمیده باشد. اگر حرفم را قطع نمیکرد، به او میگفتم که موهای من آبی نیست؛ که اینها را فقط بهخاطر خدا میپوشانم، چون خیلی دوسش دارم و میخواهم به حرفش گوش کنم؛ ولی همانموقع سوار پرنده شد و رفت. لینالونا را میگویم.»