ازهمانهایی که ازبچگی مهمانی که تمام میشد،غم عالم توی دلش مینشست،توی راه برگشت ازپارک غمبرک میزد،آخر تعطیلات عید حال افسردهای داشت، وقتی میخواست از مسافرت برگردد، احساس میکرد تازه تازه دارد عادت میکند و اتفاقا باید بماند، از همانهایی که وقتی از محل کار قبلیشان میآیند بیرون، دو سه ماهی باید بگذرد تا پایان همکاریشان را هضم کند، وقتی پروژهای را به اتمام رسانده، دلش تنگ میشود و خلاصه از پایان هرچیزی فراریام. پایان آدمها که جای خود دارد. هنوز که هنوز است، ترس از دست دادن مادرم شبها بغض میشود توی گلویم و دوستانم را نمیتوانم به این راحتیها بیخیال شوم. من کابوس به پایان رسیدن همهچیز و همهکس را هرروز میبینم و دوره میکنم. حقیقتا باید بگویم من اسیر مسیرم. به پایان هرچیزی که میرسم، انگار به یک «که چی» بزرگ رسیدهام، به یک حالا بعدش چه میشود و حالا بعدش باید چهکار کنیم عجیب و غریب. برای همین همه چیز را هی طول میدهم. روابطم را، پروژههای کاریام را، خداحافظیهایم را، دورهمیهای دوستانهام را…درست در لحظه پایان، جدا شدن و تمام شدن که میرسد، طوری غمم میگیرد که زندگیام را مختل میکند. تنها پایانی که فکر میکنم برایم این معنا را نداشتهباشد، پایان خودم است. تنها اتفاقی که فکر میکنم آنطرفش دنیایی انتظارت را میکشد و قرار نیست تو بمانی با خودت و سوگواری کنی برای پایان آدمهای دوستداشتنی زندگیات. گرچه پایان تو اشک عزیزانت را دربیاورد...حالا کلمه کلیدی این شماره از نوجوانه شده است اتفاق زندگی یک نفردیگر.دنیا این ریختی است که مثلا این هفته ما ازپایان صحبت کنیم ویکی از همکارانمان در جامجم پایان زندگیاش رقم بخورد. دنیا این شکلی است که هفته قبل باهم چاقسلامتی کنیم و هفته بعدش که برای صفحهبندی نوجوانه میروم، سیاهی پلاکاردش بزند توی چشمم...دنیا این شکلیاست که با خندههای عمیقش، یادش کنم زینب علیپور را و نه حتی با پایانش.