محمدمسعود اسماعیلی؛ دوست و هم‌رزم شهید:

خوشبخت بودم که شهید همسایه‌ام بود

آشنایی من با شهید احمد یوسفی به قبل از دوران دفاع مقدس برمی‌گردد؛ در جریان حوادثی که پیش از جنگ تحمیلی در کردستان رخ می‌داد و کومله و حزب دموکرات کردستان تا مرز زنجان، آذربایجان غربی و کرمانشاه نفوذ کردند، شرایطی پیش آمد که تصمیم گرفتم پس از پیام حضرت امام (ره) به دفاع بپردازم. آن زمان من در یک خیاطی در تهران مشغول به کار بودم و امام خمینی (ره) پیامی مبنی بر آزادی شهرهای کشور از تصرف مزدوران خارجی و کومله صادر کردند. با شنیدن این پیام به زنجان رفتم و به سپاه مراجعه کردم. دبیرستان دخترانه‌ای محل استقرار سپاه شده بود و من هم مانند سایرین وارد جمع شدم تا ببینم چه کاری از دستم برمی‌آید. در آن جمع همه لباس رزم و سپاهی به تن داشتند و من با کت‌وشلوار بودم! شهید یوسفی در دوران پهلوی سربازی رفته بود و ما که سربازی نرفته بودیم از مسائل نظامی سر درنمی‌آوردیم. شهید یوسفی و نیروهایش افراد را تقسیم کردند و در آن بین فقط من باقی مانده بودم که با کت‌وشلوار وسط حیاط مدرسه نشسته بودم.
کد خبر: ۱۴۷۷۷۱۳

به شهید یوسفی که هنوز آن زمان حتی نامش را هم نمی‌دانستم، گفتم که برادر من باید چه کار کنم؟ شهید که نگاه پرجذبه و نظامی داشت، به من گفت برو طبقه دوم و سرویس‌های بهداشتی را نظافت کن. من بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفتم چشم و مشغول کار شدم. شهید وقتی به طبقه دوم آمد، دید من با آن تیپ خیاطی خودم دستشویی‌ها را نظافت می‌کنم. با نگاه گرمی به من گفت همراه من بیا و از همان زمان رفاقت ما شروع شد. در واقع شهید می‌خواست من را امتحان کند تا ببیند با آن کت‌وشلوار دنبال پست و مقام در سپاه هستم یا واقعا می‌خواهم خدمت کنم. زمانی که مطمئن شد حقیقتا با دلم و برای خدمت به سپاه آمده‌ام، خیالش راحت شد و خیلی زود با هم صمیمی شدیم و این رفاقت تا شهادت سردار یوسفی ادامه پیدا کرد. من خیلی خوشبخت بودم که با شهید همسایه هم بودم و پس از ازدواج رابطه خانوادگی پیدا کردیم. حتی فرزندان ما با هم بزرگ شدند. شهید یوسفی در عین این‌که در جبهه رزمنده‌ای دلیر بود در خانه و خانواده مرد بسیار خانواده‌دوست، پدری مهربان و دلسوز بود و هر جایی که می‌رفت فضا را پر از مهر و محبت می‌کرد. 

شهید یوسفی در جنگ مسئولیت‌های سنگینی داشت و همسر بزرگوارشان نیز یک بسیجی حاضر در اجتماع بودند، اما خانواده بسیار گرم و سالمی داشتند که در نوع خود الگوی بی‌نظیری بودند. حتی در جهان امروز نیز می‌توان منش و روش این زوج را سرلوحه زندگی قرار داد و نوع مدیریت آن‌ها را الگو کرد. از این جهت کتابی مانند «پاییز آمد» حقیقتا می‌تواند درس زندگی برای جوانان باشد. در شرایط کنونی که زوج‌های زیادی طلاق می‌گیرند، خواندن روایت زندگی دو جوان که در سخت‌ترین شرایط یکدیگر را درک می‌کردند و پای آرمان‌های خود ایستاده بودند، بسیار آموزنده است. 

شهید یوسفی در کنار برادر من و در یک منطقه بودند که به فیض شهادت رسیدند. برادر مرحومم تعریف می‌کرد که پیش از شهادت همه به‌شوخی به سردار یوسفی می‌گفتند نوربالا می‌زنی و انگار همه می‌دانستند که شهادتش نزدیک است. خاطراتی که برادرم از آن لحظات آخر برای ما تعریف می‌کرد، همیشه موجب تعجب ما می‌شد. روحیه خاص یوسفی در آن ساعات آخرین حیات انسان را متحیر می‌کند. گرچه من سعادت نداشتم آن لحظات کنار شهید باشم، اما تمامی رزمندگانی که آن لحظه در کنار شهید بودند، می‌گفتند مشخص بود که شهید یوسفی قرار است به فیض شهادت برسد. البته آن زمان همه آماده شهادت بودند و کسی از شهید شدن افراد پاکباخته‌ای مانند شهید یوسفی جا نمی‌خورد. اتفاقا حس می‌کنم انسان وارسته‌ای مانند شهید یوسفی اگر در بستر از دنیا می‌رفت، حیف بود و واقعا شایسته شهادت بود و خوشبختانه به آرزوی خود رسید و به کاروان بزرگ شهدا ملحق شد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها