غم از صدای عبدالحسین بلوچی، پدر آلا میبارد. یک آلا میگوید و هزارآلامیشنوی. هنوز ۲۴ ساعت از پرکشیدن دختر زیبایش نگذشته است اما وقتی از او در مورد نحوه وقوع حادثه میپرسیم با متانت و وقار به جامجم میگوید: «آلا خیلی به من وابسته بود. تا هر زمان که بیدار بودم، آلا هم کنارم بیدار بود و بازی میکرد. آنقدری که به من وابستگی داشت، به مادرش نداشت. خیلی وقتها کنار من میخوابید اما شب آخری که زنده بود، نیامد. روز حادثه من هنوز خواب بودم و آلا کمی اطرافم بازی کرد. ساعت ۱۲:۳۰ ناهار خوردیم و هنگام صرف غذا متوجه نبود آلا شدم. از مادرش پرسیدم آلا کجاست و احتمال داد که دخترم به خانه خالهاش که پشت خانه ماست، رفته باشد. خواهر خانمم چون فرزند ندارد، وابستگی زیادی به آلا داشت و به همین خاطر آلا هم اغلب اوقات در خانه خالهاش میخوابید. ما تصور میکردیم آلا آنجاست، اما روحمان خبر نداشت که چه اتفاقی برای او افتاده است.»
پدر ادامه میدهد: «بعد از خواندن نماز خوابیدم و در آن مدت خاله و مادر آلا دنبال او میگشتند. ابتدا فکر میکردند داخل حوض آب افتاده اما آنجا نبود. بعد با خیلیها تماس گرفتند و سراغش را گرفتند اما هیچکس دلبندم را ندیده بود. ساعت ۱۵:۴۰یکدفعه صدای داد و بیداد شنیدم و بهسرعت به حیاط و سمت ماشینم که در حیاط پارک بود، رفتم. دیدم خاله آلا او را در حالی که از دهان و بینیاش خون آمده و استفراغ کرده، پیدا کردند. آن لحظه فکر میکردم شاید یک موتوری او را زده و بعد از ترسش او را خونآلود در ماشینم رها کرده اما گویا آلا از در سمت راننده که همیشه باز بود وارد ماشین شده و بعد به صندلیهای عقب که در آن قفل بود، رفته است. هوا هم گرم بود و در چنین شرایطی گرمای داخل ماشین چند برابر میشود که آلا هم بهشدت دچار گرمازدگی شده بود.»
عموی آلا او را هراسان به درمانگاه شهر انتقال داد اما پزشک پس از معاینه گفت حداقل دو ساعت از مرگ آلا گذشته است. پدر هنوز هم با حسرت به چشمهای زیبای آلای کوچکش نگاه میکند.