گفت وگو با پسر جوانی که دوستش را کشت

وسوسه‌های یک دختر، زندگی‌ام را نابود کرد

تازه پشت لبش سبز شده و با دستانی که با دستبند به هم گره شده، در راهروی دادگاه کنار سرباز زندان منتظر ایستاده تا منشی شعبه صدایش کند. پدر و مادر دوستش هم سیاه‌پوش در چند متری او ایستاده‌اند. چشمانش به زمین خیره مانده و از خجالت جرات نگاه کردن به‌ آنها را ندارد‌.
کد خبر: ۱۴۶۰۶۷۲
نویسنده مجید غمخوار - تپش
 
چند سال داری؟
۱۹ سال.

دانشجویی؟
پشت کنکوری هستم. خودم را برای کنکور امسال آماده کرده بودم که به جای دانشگاه، راهی زندان شدم. 

به چه جرمی؟
قتل دوستم. 

چرا او را کشتی؟
یک اشتباه بچگانه‌. 

توضیح می‌دهی؟
من و سامان بچه محل بودیم و از بچگی با هم بزرگ شدیم. چند روز قبل از قتل، تولد یکی از دوستان مشترک‌مان بود و او همه را به باغی دعوت کرده بود. سامان همراه دختر مورد علاقه‌اش آمده بود. در آنجا بعضی مهمانان مشروب خوردند و بعضی‌ها گل کشیدند. من و سامان شاید تنها مهمانانی بودیم که چیزی مصرف نکردیم. من در گوشه‌ای از باغ تنها نشسته بودم و قلیان می‌کشیدم که دوست‌دختر سامان کنارم نشست و گفت تک‌کشی نکن و شیلنگ قلیان را پاس بده. بدون این‌که حرفی بزنم، شیلنگ قلیان را به او دادم و بلند شدم. دوست نداشتم دوستانم درباره من فکر بد بکنند. بعد از جشن تولد، آن دختر فقط از من خداحافظی کرد که این رفتارش برایم جای تعجب داشت‌ اما به موضوع، اهمیت ندادم و به خانه رفتم.

بعد چه شد؟
روز بعد دراینستاگرام بودم که یک نفر برایم درخواست دوستی فرستاد. چون‌ نمی‌شناختمش درخواست را رد کردم. چند دقیقه بعد پیغام فرستاد و خودش را معرفی کرد. فهمیدم دوست سامان است. به آن دختر گفتم ببخشید دوست ندارم سامان درباره‌ام فکر بدکند. آن دختر شروع به صحبت کرد که این چه حرفی هست و باید امروزی باشیم و این‌که در اینستاگرام جزو دنبال‌کننده‌های هم باشیم، دلیل خیانت نیست. برای این‌که نگوید آدم بسته‌ای هستم، درخواست دوستی‌اش را قبول کردم. حوالی عصر خواستم پست خنده‌داری را برای سامان بفرستم که متوجه شدم من را بلاک کرده. فهمیدم از چی ناراحت شده و برای این‌که به او بفهمانم هیچ رابطه‌ای با آن دختر ندارم، او را بلاک کردم. 

واکنش سامان چه‌ بود؟
راستش چند روزی زنگ زدم و جواب نداد‌. گفتم عصبانی هست و فرصت بدهم آرام شود و بفهمد اشتباه می‌کرده‌. بعد از یک هفته وقتی به قهوه‌خانه محل رفتم او را دیدم. سمتش رفتم و به شوخی گفتم، بی‌معرفت. یک‌دفعه از جا پرید و قلیان را طرف من پرت کرد و گفت: دزد ناموس. این حرفش من را آتش زد و نمی‌دانم چرا با او درگیر شدم. درگیری ما به بیرون از قهوه‌خانه کشیده شد‌. او روی من افتاده‌ بود و با چاقو ضربه‌ای به بازویم زد. من هم برای دفاع، سنگی برداشتم و به سرش ضربه زدم. بی‌حال که شد، چاقو را از دستش گرفتم و ضربه‌ای سمتش پرت کردم که از شانس بدم به شاهرگش خورد و قبل از این‌که آمبولانس بیاد، تمام کرد.

تو چه کردی؟
از ترس فرار کردم. وسایل و مدارکم را داخل کوله‌ای ریختم و به ترمینال رفتم. فقط دنبال این بودم از ایران فرار‌کنم. سمت مرزهای غربی رفتم و با یک قاچاق‌بر صحبت کردم تا من را به ترکیه ببرد اما پشیمان شدم. عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. می‌دانستم اگر فرار کنم این عذاب تا آخر عمر همراهم است. به همین خاطر ترجیح دادم برگردم و تسلیم شوم. می‌دانم پدر و مادر سامان درخواست قصاص کردند اما امیدوارم بدانند قصد کشتن سامان را نداشتم و همه چیز زیر سر آن دختر است.

از او خبر نداری؟
نه. فقط شنیدم که بعد از قتل، از آن محله رفتند. فقط آمد تا با وسوسه‌اش زندگی من و دوستم را نابود کند. کاش آن روز به آن مهمانی نرفته بودم.

الان روزها در زندان چطور می‌گذرد؟
زندان برای من شهر جدیدی است با آدم‌های جدید که باید زندگی با آنها را تجربه کنی. تنها تفاوتش با شهرهای بیرون این هست که آنجا، با آدم‌های جدیدی رو به رو می‌شوی اما اینجا هر روز فقط یک گروه از آدم‌ها را می‌بینی و همه چیز، خیلی زود تکراری و یکنواخت می‌شود. سعی می‌کنم اینجا درس بخوانم و در کنکور شرکت کنم. نمی‌خواهم خودم را یک بازنده حساب کنم. این‌طوری زودتر از پا در‌میایم. تا آخرین لحظه برای زنده بودن می‌جنگم. 

به بخشش امید داری؟
آدم‌ها به امید زنده هستند.درزندان خیلی‌ها تا پای چوبه دارهم می‌روند امابه خاطرهمان امید وتلاش‌هایی که برای جلب رضایت انجام می‌دهند، بر‌می‌گردند.من سعی می‌کنم درزندان برای سامان نماز بخوانم و خیرات بدهم‌. حداقل اگر قصاص شدم، بخشیده شوم.

حرف آخر؟
کاش یک نفر بود به ما یاد می‌داد که درعصبانیت نباید کاری کنیم یا چطورعصبانیت را کنترل کنیم. اگر این را بلد بودیم، نه من در زندان بودم، نه سامان زیر خاک. اینجا که می‌آیی، تازه متوجه می‌شوی کجای راه زندگی را اشتباه رفته‌ای‌.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها