از آن پیرزنهای موحنایی و مهربان با چهرهای روستایی و البته چشمهایی رنگی که در سفیدی پوست صورتش قشنگتر به نظر میرسید. همیشه کمی از موهایی که توی آسیاب سفیدشان نکرده از روسریاش بیرون است و یک دستش به چادر است تا موهایش را زیرش قایم کند. زنی روستایی که هر سال برایم از۴۳سال قبل حرف میزند. هر سال برایم میگوید که ۴۳سال است همسر جوانش را از دست داده و خودش تنهایی، بچههایش را بزرگ کرده. شوهرهم نکرده. بچههایی که حالا برای خودشان کسی شدند وحتی عروس ونوه دارند.چه کسی میتواند عاشق چنین مادر و مادربزرگی نشود؟ خوشصحبت است...درچوبی آبی رنگش اگر قفل کوچکی رویش باشد یعنی مشهدی ربابه خانه نیست وهمه میدانند خانه نباشد، مسجد یا جلسه روضه است. به پیشنهاد خودش برای بار دوم رفتم خانهاش.بیراه نگفتم اگر بگویم از در و دیوار خانهاش گل میبارید. کف حیاطش سیمانی بود. سمت راست حیاطش را پر کرده بود از گلدانهای سفالی با گلهای شمعدانی و چندتا گل قشنگ که اسمشان را بلد نبودم. یک بوته گل محمدی هم کاشته بود که به قول خودش هنوز گل نمیداد. کنارش یک درخت گیلاس داشت. درختش هم مثل خودش باصفا بود. چند شاخه از درخت افتاده بود آن طرف دیوار. گیلاسها هنوز سبز بودند اما ردیف به ردیف هم نشسته بودند روی شاخهها. مشهدی ربابه یک دسته اسفند بسته بود به یکی از شاخهها آنقدر دلش زلال است که لابد ترسیده نکند گیلاسهایش چشم بخورند.صفا میبارید از خانهاش. صدایم زد که آشپزخانهاش را نشانم بدهد. پرده را کنار زد و یک در چوبی کوچک را باز کرد. کوتاه بود و برای رد شدن باید خم میشدیم. یک گاز سه شعله داشت که نه روی کابینت بود، نه پایه داشت. همانجا روی زمین گذاشته بود. از حق نگذریم حسابی برق میزد.یک یخچال و چندتا ظرف و ظروف و چندتکه موکت و فرش قدیمی کف آشپزخانه پهن بود.دوباره وسط حیاط کوچکش ایستادم. در چوبی دو لنگه آبی رنگی چشمم را گرفت. اگر به من بود پولش را میدادم و یک در خوشگل امروزی جایش میگذاشتم و دو لنگه آبی را برمیداشتم برای خودم. پرده زرد رنگی بالای در زده بود که با گلهای ریز قرمزش عجیب چشمنوازی میکرد. ایستادم و از آن عکس گرفتم. مشهدی ربابه ذوق میکرد که از خانهاش خوشم آمده... .وارد ایوانش شدم. همان وسط بین در آبی و در اتاقش چند پله بالا میرفت و مهمانخانهاش همانجا بود.میگفت پای بالا رفتن ندارد. بچهها و نوهها که از تهران میآیند آن بالا میخوابند. چند تا گلدان چیده بود روی پلهها. پردههای توری به در و پنجرههایش زده بود. از آن بالا هم درخت گیلاس پیدا بود،هم درخت انگور،هم آسمان و هم پرندهها؛ بهشتی بود برای خودش... .با خودم گفتم خوش به حال بچهها و عروسها و نوههایش....بفرما زد و گفتم اول خودش وارد اتاق شود قبول نکرد. پا توی اتاقش گذاشتم. به قاعده یک فرش ۱۲ متری بود. عجیب که توی همان یک گُله جا یک دنیا قشنگی کاشته بود. صفای دل و سلیقه مشهدی ربابه به هم تنیده بود و گلستانی ساخته بود آن اتاق ۱۲ متری را. طاقچههایش را پرده زده بود.از سقف تا کف اتاق پردههای گلگلی زده بود. دوتا هم پرده سفید داشت که معلوم بود نقش و نگار گل و بوتههایش کار دست و دل آدمیزاد است، نه نقش ماشینهای کارخانه.چندتا گل محمدی نقش زده بودند و دوتا پرنده. پرندهها شبیه نقاشیهای سوم ابتدایی خودم بود. بالهایشان سرخ بود و خودشان سبز.عجب جانی داشتند آن پرندهها، گل، بوتهها و...ازهمهشان عکس گرفتم... .برق رفته بود وهمه عکسها را با فلاش روشن میگرفتم. یکی از پردهها را کنار زد و حفرهای به اندازه یک کف پنجه بزرگ توی دیوار نشانم داد.میگفت تلفن مجانی ساختهام. تعریف کرد که از همان قدیم ندیمها این سوراخ توی دیوار بوده تا اگر کمکی، کاری خواستیم یا با همسایه حرفی داشتیم از همانجا صدا کنیم. مشهدی معصومه آن طرف، خانه داشت.قابهای توی دیوار را نگاه کردم. عکسی از تمثال مولا امیرالمؤمنین(ع) را به دیوار زده بود. خودش را در پناه مولا گرفته بود. هرچه ریسه،روبان، پاپیون وکاغذ رنگی دم دستش آمده بود همه را دور تا دور عکسها و ساعت و اطراف دیوارها چسبانده بود.یکجورهایی دیزاین کرده بود که از همه جا گل میبارید. تلفنش را روی یک چارپایه کوتاه نیم وجبی گذاشته بود و رویش را با یک بافتنی رنگیرنگی پوشانده بود. نشانم داد و گفت این هم تلفن پولی... .از توی طاقچه ظرف شکلاتخوریاش را پایین آورد و همانطور که درش را باز میکرد، گفت: برنداری ناراحت میشم... ومن با ذوق شکلات برداشتم و گفت بازم بردار برای بچههات... .برداشتم و قند توی دلم آب شد و پا گذاشتم توی حیاط. دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش... چقدر مادربزرگها شبیه هم هستند. کنارشان بهشت چقدر نزدیک است. کاش خجالت را کنار گذاشته بودم و به یاد آغوش مادربزرگهایم سفت بغلش میکردم و اگر گریهام گرفت، میگفتم ببخشید من دلتنگ مادربزرگهایم شدم... .کامم را شیرین کرد و دلم را پر از بوی بهشت... مادربزرگها کارشان همین است... .