گفت‌وگوی «جام‌جم» با روح‌ا... شریفی درباره کتاب روزهای پیام‌بری

روایت روزهای پیام‌بری

«روزهای پیام‌بری: روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان، پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا» نوشته روح‌ا... شریفی است و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است. این کتاب روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان، پیام‌رسان و راننده پیکر شهداست و در جایزه جلال آل‌احمد امسال یکی از نامزدهای بخش مستندنگاری بود.
کد خبر: ۱۴۴۹۳۳۷
نویسنده آرش شفاعی - گروه فرهنگ وهنر

سوژه این کتاب، خاص و جالب است. کتاب روایت زندگی غلامحسن حدادزادگان کارمند بنیاد شهید شهر قزوین است. او بعد از مدتی فعالیت به‌عنوان پیام‌رسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانواده‌های‌شان و راننده آمبولانس پیکر شهدا انتخاب می‌شود؛ کاری سخت و خاص که دغدغه‌های ویژه خود را دارد؛ چراکه یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن در مواجهه با خانواده شهدا را بر عهده گرفته و در سخت‌ترین لحظات زندگی افراد، باید خبر تلخ شهادت فرزندان‌شان را به آنها برساند.

روایت کتاب هم به‌دلیل شخصیت راوی، خاص است. حدادزادگان آدم بامزه‌ای است و تضاد میان این وجه شخصیت او و سروکار داشتن با شهدا و تلخی‌ها و سختی‌های آن، کتاب را ویژه کرده است، ضمن این‌که ماجراهای او و جنازه‌ها گاه ترسناک است و گاه خنده‌دار ولی شخصیت ویژه حدادزادگان توانسته از دل کتابی با موضوع مرگ و تلخی، حکایت‌ها و روایت‌هایی شیرین بیرون بکشد.

در این گفت‌وگو با روح‌ا... شریفی، نویسنده این کتاب، درباره چگونگی تدوین این اثر پرسیده‌ایم. 

درباره تاریخچه فعالیت خود به‌عنوان نویسنده بگویید. شما در حوزه داستان‌نویسی هم فعالیت داشته‌اید، چرا به سمت تاریخ شفاهی متمایل شدید؟

تحصیلات من در رشته تاریخ است اما علاقه اصلی‌ام به داستان و رمان است. سال‌هاست در این عرصه فعالیت می‌کنم. تاکنون 15 اثر از بنده منتشر شده که سه کتاب آن مجموعه داستان کوتاه است. در میان آنها دو کتاب «مادر سلیمان» و «تکل مازیار زارع زیر پای کریم انصاری‌فرد» شناخته‌شده‌تر هستند.

سایر کتاب‌هایم ربطی به دفاع‌مقدس دارند؛ یا کار پژوهشی هستند مثل «روزشمار دفاع‌مقدس استان قزوین» یا تاریخ شفاهی هستند مثل «بی‌سنگر» یا خاطره هستند مثل «روزهای پیام‌بری». زندگینامه هم زیاد نوشته‌ام اما به‌طور کلی در هر دو فضای داستان و تاریخ شفاهی همچنان مشغول هستم و در حال حاضر هم دارم رمانی درباره خرمشهر می‌نویسم.

در سال‌های اخیر توجه به تاریخ شفاهی و انتشار کتاب‌هایی با موضوع خاطرات دست‌اندرکاران جنگ تحمیلی، زیاد شده است. دلیل این امر به نظر شما چیست؟

دلیل اصلی آن تمرکز دیوانه‌وار برخی دستگاه‌های مسئول بر این قضیه است. آنها از نظر کمی‌و‌کیفی در حال سرمایه‌گذاری و برنامه‌ریزی در این حوزه هستند و گاهی ارقام نجومی ‌برای چندبرابر شدن تعداد آثار در این‌باره مطرح می‌کنند. در حالی که تاریخ شفاهی عموما روایت آدمهایی است که به‌عمد یا غیرعمد، سهمی ‌در روایت رسمی ‌ندارند و از این مسابقه کنار گذاشته می‌شوند اما در عمل بیشتر روی فرماندهان و مسئولان دفاع‌مقدس و مشاهیر سرمایه‌گذاری می‌شود؛ آنها که در تاریخ رسمی ‌نظرشان پرسیده و روایتشان گفته و نوشته می‌شود. همیشه روایت با وجود ادعای جامعیت و پاسخگویی در عمل یک چیزهایی کم دارد و نمی‌تواند به همه سؤال‌های ریزودرشت جواب دهد. در واقع تاریخ شفاهی وقتی آغاز می‌شود که ما در تاریخ‌نگاری رسمی‌ متوجه می‌شویم به خیلی موضوعات نتوانسته‌ایم یا نخواسته‌ایم که بپردازیم و می‌فهمیم روایت رسمی‌ جنگ تحمیلی، صحنه‌ها و شخصیتهایی مثل راوی کتاب روزهای پیامبری را فراموش کرده است.

بحث میان اولویت داستان و تاریخ شفاهی و اولویت‌داشتن یکی بر دیگری خیلی مطرح شده است. به نظر شما این بحث چقدر واقعی و مفید است؟

از نظر زمانی اولویت بر روایت شفاهی است. یعنی ما باید اول هرچه خاطره و قصه را که هست، ثبت و ضبط کنیم. پس از نگارش انبوه خاطرات و روایتهای جنگ نوبت به رمان و داستان می‌رسد. رمان و داستان می‌آید و کاستی‌های روایت مستند جنگ را جبران می‌کند و زیر سایه فلسفه و تخیل خلاق و جهان‌بینی نویسندگان، گذشته و آدم‌های آن را به نوعی بازروایت می‌کند تا ما به آینده بیشتر و درست‌تر فکر کنیم. اگر منظورتان را درست متوجه شده باشم پرداختن به این‌که اولویت با کدام‌یک از اینهاست بحثی فرعی و شاید زرگری است. هرکدام از این دو گونه جایگاه خود را در سپهر ادبیات ما دارند. درست است که خاطره‌نگاری موفق‌تر و چشمگیرتر بوده اما از این ماجرا نمی‌توان نتیجه گرفت که رمان به وظیفه خودش عمل نکرده است. ما اگرچه با خلق آثار نبوغ آمیز در ادبیات داستانی فاصله داریم اما آثار موفق زیادی را خلق کرده‌ایم. حتی باید گفت تاریخ شفاهی و خاطره‌نگاری ما نقشی را که باید ایفا می‌کرده، نکرده است. تضادها، ابهام‌ها و نقص‌هایی که در روایت فعلی وجود دارد باعث سردرگمی‌ می‌شود و گاه انسان ترجیح می‌دهد بگذارد گذر زمان یک‌سری چیزها را از تاریکی در بیاورد.

در سال‌های اخیر شاهدیم که مسابقه‌ای بین نهادها و دستگاه‌ها برای انتشار خاطرات دفاع‌مقدس به‌پا شده است. آیا این مسابقه که به کمیت کتاب‌های خاطرات کمک کرده است، در مجموع به نفع ادبیات دفاع‌مقدس است؟

پرسش سختی است. ما خیلی عقب هستیم. خیلی قصه‌ها و شخصیتها را از دست داده‌ایم اما این نباید باعث شود از طرف دیگر بام بیفتیم. می‌توانم بگویم که ادبیات جنگ باید در بستر زمان و با صبر و حوصله متولد و بزرگ شود. این مهم با دستورالعمل و عجله و به قول شما مسابقه محقق نمی‌شود. باید کار به کاردان سپرده شود. به نویسندهای که مورخ پرساست. یا نوعی بازجوی کارکشته که کارش بازجستن حقیقت در دل تاریخ است. به کسی که شخصیت‌پردازی را بلد است. ما خیلی از سوژه‌ها را خراب کرده‌ایم. خیلی از راه‌ها را نباید می‌رفتیم و رفته‌ایم و متاسفانه فکر می‌کنیم معماری در فرهنگ و ادبیات مثل پیمانکاری ساختمان است که با کار شبانه‌روزی و سه‌شیفته و بی‌درنگ و حزم و احتیاط انجام می‌شود و اگر دیگران تابه‌حال نکرده‌اند به‌خاطر بی‌عرضگی و اهمال‌کاری‌شان بوده. باید بدانیم که برای استخراج گنج و دفینه باارزشی چون جنگ تحمیلی به برنامه‌ای 100ساله و 200ساله فکر کنیم.

در طول دوران جنگ تعداد زیادی از کارکنان نهادها، نقش خبردهی به خانواده شهدا را برعهده داشته‌اند. چه ویژگی خاصی در آقای حدادزادگان بود که او را برای مصاحبه انتخاب کردید؟

شخصیت آقای حدادزادگان و ماجرای دوخطی زندگی او جذاب و تقریبا منحصربه‌فرد است. یک آدمی‌که از جنازه می‌ترسد مجبور می‌شود راننده آمبولانس پیکر شهدا شود یا کسی که پیام‌رسانی را درست انجام نمی‌داده یکدفعه مجبور می‌شود خبر شهادت برادر خودش را به مادرش بدهد. بر همه اینها باید یک چیز دیگر هم اضافه کرد و آن بذله‌گویی و رفتارهای عجیب راوی در موقعیتهای سخت است. به‌هرحال کتاب ترکیبی از اشک و لبخند است و خاطرات مهمی ‌را از گذشته همه ما زنده می‌کند.


از همان روز اول قصه شروع شد

ماجرا شاید از پاییز ۱۳۶۰ شروع شد. از زندان چوبیندر که سه بند داشت و 300 زندانی. بند سیاسی‌ها، بند تعزیری‌ها و بند معتادها. آن یک گُله جا پر بود از تنش و التهاب. آدم‌هایی آنجا بودند که در منتهای ناامیدی و خشم روزگار می‌گذراندند و تو باید سعی می‌کردی مثل یک سایه در میان آنها باشی. سایه‌ای که نه تر می‌شود و نه اجازه دارد از داغی و سردی آن آدم‌های متحرک پشت دیوارهای بلند و میله‌های سرد، تأثیری بپذیرد. هیچ تأثیری! نه از دردها‌شان و نه از آرزوها‌شان. از همان روز اول قصه شروع شد. برای من اولین بحران روبه‌روشدن با بچه‌محل‌هایم بود. کسانی که سال‌ها در دوران کودکی و نوجوانی با هم بازی کرده بودیم و حالا به جرم‌های مختلفی مثل حمل مواد مخدر، تصادف و قتل غیر عمد یا بدهکاری به زندان آمده بودند. وقتی با آن لباس‌های راه‌راه می‌دیدمشان یاد خاطرات دور می‌افتادم. روزهایی که مادرم با کنترلی شدید روی رفتارهای ما در محلۀ دباغان نظر داشت. هیچ بچه‌ای حق نداشت بعد از تاریکی مغرب به خانه برگردد. همه‌مان وقتی وارد می‌شدیم، مادرم بازرسی بدنی‌مان می‌کرد. باید‌ نفس‌مان را بیرون می‌دادیم تا معلوم شود دهن‌مان بوی سیگار یا زهرماری ندهد. جملۀ تکراری مادرم که نوعی التماس در خودش پنهان کرده بود این بود: «ببم! من شما را با بدبختی بزرگ کردم.» این جمله مثل بذری در خاک ذهن و روح ما کاشته شده بود و روزبه‌روز رشد می‌کرد و ما را در قبال سرنوشت‌مان در آینده هشیار می‌کرد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها