به عبارت ساده، شاید وضعیتی که یکی از ما داریم، برای یکی دیگر از ما حسرت باشد ولی خود ما از آنچه هستیم، راضی نیستیم. حالا درباره مسائل معنوی شاید بشود کمی این مدل زیست را تحمل کرد. یعنی اینکه به کم قانع نباشیم و دنبال بالاتر رفتن باشیم ولی در مباحث مالی و مادی بعید است خیری در این مدل نگاه باشد.این موقعها که می شود و حرفم قرار است کمی رنگ و بوی نصیحت پیدا کند؛ چون دوست ندارم حکم مادربزرگی را پیدا کنم که نوههایش را پند و اندرز میدهد؛ سعی میکنم لااقل برایتان قصه بگویم. شاید اینطوری هم راحتتر حرف دلم را زده باشم، هم اصل حرف را در دل یک حکایت شنیده باشید نه از زبان قاصر من:«کفشهایش انگشت نما و جیبش خالی! یک روز دلانگیز بهاری از کنار مغازهای میگذشت؛ مأیوسانه به کفشها نگاه میکرد. غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود.یکهو جوانی آمد و کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی! مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده، دور شد.لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت؛ اما خوشحال بود از زندگی! به خانه که رسید از رضایت لبریز بود.»قصه تمام شده است ولی من فکر می کنم حداقل باید این یکی دو جمله را هم بگویم که معنی حرف من اصلا این نیست که هیچ تلاشی برای به دست آوردن هیچ چیزی نکنیم. ماجرا این است که هم به آنچه داریم، راضی باشیم و از آن بهترین استفاده را کنیم. هم اگر چیزی را خواستیم و نشد، جوری حسرتش را نخوریم که انگار چقدر مهم بوده است. با این همه، هیچ تلاشی برای کسب آسایش و آرامش بیشتر در زندگی را نفی نمیکنیم. گفته باشم که بعدا قصه درست نشود. حالا بفرمایید به صرف یک نوجوانه پر هیاهوی دیگر از جنس همین داشتهها و نداشتهها.