در این صفحه از قطبنما سراغ مسابقاتی از فوتبال رفتهایم که ماحصلش فراتر از یک برد و باخت ساده بوده است. آنچه در این صفحه میخوانید، واقعی است و فقط نوع روایتش بنابر تخیل بنده متفاوت شده است.
نامهای از داور
همسر عزیزم، سلام! امیدوارم وقتی این نامه به دستت میرسد، حالت خوب باشد. نمیدانم امروز چندمین روز از ماه می۱۹۶۴ است؛ تنها میدانم که تا به حال در زندگی اینطور ناخوش و مبهوت نبودهام. دیروز عجیبترین روز زندگی من و تمام شهر لیما بود و امروز تازه به خود آمدهام، چون شنیدم شمار کشتهها به ۳۲۸نفر رسیده است و ۸۰۰نفر زخمی شدهاند. هرچیزی را باور میکردم جز اینکه من مقصر همه آن اتفاقات باشم. اگر میگفتند این آدمها از تب لاعلاج مردهاند یا حتی همهشان بیهوا از روی زمین محو شدهاند، بیشتر باور میکردم تا آنکه بگویند همه این اتفاقات برای یک گل مردود شده است. من که تقصیری نداشتم؟ داشتم؟ چه میدانستم مردود کردن گل تیم ملی پرو در مقابل تیم آرژانتین، قرار است آنقدر سنگین تمام شود؟ فکرش را بکن! آخرین دقایق بازی بود که گل را مردود اعلام کردم و بعد از آن در کسری از دقیقه، جمع زیادی از تماشاچیها به سمت زمین چمن حمله آوردند، میخواستند فنسها را بشکنند و به زمین هجوم بیاورند. ببخشید که این وقایع غمزده را برای تو مینویسم، تنهایی آزارم میدهد و نگفتن اینها دیوانهام میکند. همه ما گمان میکردیم بعد از حضور پلیس همه چیز بهتر بشود اما گازهای اشکآور کار را خراب کرد، چون بر اثر همین گازها بود که بعضی خفه شدند، بعضی زیر دست و پا ماندند و برخی هم زخمی شدند. بهجای اینکه هیاهو کمتر شود بیشتر هم شد. میگویند چند ساختمان اطراف ورزشگاه را هم تخریب کردهاند. بگذریم! مراقب خودت باش و بدان که حال من خوب است و بهزودی به خانه برمیگردم.
آخرین کریسمس
نزدیک به کریسمس بود و هوا روزبهروز سردتر میشد. هرچه فکر میکردم، میان آن کریسمس با تمام کریسمسهای عمرم تفاوت از زمین تا آسمان بود. آن روزها که مجبور بودم در جنگ حضور داشته باشم و کشته شدن عزیزان و دوستانم را به چشم میدیدم، حال و اوضاعم اصلا روبه راه نبود. مرگ در یک قدمی ما ایستاده بود و دقیقا مثل یک سرباز هیچ کاری جز جنگیدن از دستمان ساخته نبود. جنگی که سران قدرت در جهان دستورش را صادر کرده بودند و ما سربازان بیچاره مجبور بودیم که انجامش بدهیم. کریسمس۱۹۱۴ را هیچگاه از یاد نمیبرم، همان سال نویی که در بحبوحه جنگ جهانی اول جشن گرفتیم. راستش نمیدانم در آن شرایط جنگی و اضطراری چطور آن تصمیم گرفته شد اما به خودم که آمدم، دیدم به جای اینکه در دستم سلاح باشد و صدای توپ و شلیک گلوله در سرم بپیچد، توپ فوتبال زیر پاهایم قل میخورد و با دشمنی که تمام این مدت با او جنگیدهام، فوتبال بازی میکنم. وقتی به بهانه کریسمس به مدت دو روز آتشبس صادر شد، طی یک حرکت ناگهانی ما سربازها که بعضا به اجبار آنجا بودیم، به سمت یکدیگر حرکت کردیم و برای جشن گرفتن سال نو در کنار یکدیگر فوتبال بازی کردیم. صحنه حیرتآوری بود! من بهعنوان یک انگلیسی با دشمن آلمانیام فوتبال بازی میکردم و سیگارهایمان را با هم تقسیم میکردیم. جایزه آن فوتبال، یک خرگوش بود که به سربازان آلمانی تعلق گرفت. از آن به بعد، هیچگاه در هیچ کریسمس دیگری چنین اتفاقی را تجربه نکردم؛ اتفاقی که برایمان سرشار از غم و شادی و امید و ناامیدی بود. میخندیدیم و با تمام غمهایمان برای شروع سال نو خوشحالی میکردیم، در حالی که ممکن بود فردای آن روز دیگر زنده نباشیم.
۱۲ گل!
چرا مرا تقصیرکار میدانستند؟ او باید کشته میشد و این نتیجه حماقتش بود. او که زندگی من و شاید صدها نفر مثل مرا سیاه کرده بود و با وقاحت تمام به مدلین، محل تولد کذاییاش، برگشته بود. گناه من چه بود؟ منی که روی او حساب باز کرده بودم و خیال میکردم میتوانم تمام سرمایه و زندگیام را پای او و همتیمیهایش وسط بگذارم اما او چه کرد؟ افتضاح به بار آورد و بعد بیآنکه از من و امثال من بترسد و از این شهر وحشی وحشت کند، با وقاحت به آرژانتین برگشت. خوب کاری کردم که او را کشتم. ۱۲گلوله روی تنش پیاده کردم و با هر شلیک فریاد زدم: گل، گل، گل! حتی یادآوری چندبارهاش هم در تنم شور میاندازد. من به آن بیعرضه گل زدم، گلهایی که نهفقط خودش، بلکه تمام کلمبیا فراموش نمیکنند. همه باید میفهمیدند که تقاص گل به خودی آن هم در مسابقات جام جهانی یعنی چه! آن هم وقتی که سرنوشت فوتبال یک کشور به همان یک شوت بستگی دارد نه سرنوشت فوتبال که سرنوشت من و امثال من که تمام سرمایههایمان را پای برد کشورمان، کلمبیا، قمار کرده بودیم. اگر او را نمیکشتم تا آخر عمر خودم را برای این بیعرضگی سرزنش میکردم. خوب کاری کردم! با همین دستها ۱۲گل به آندرس اسکوبار زدم، مدافع بهدردنخور تیم ملی، همان بهتر که بمیرد!
روایتی از پایتخت آرژانتین
ما در بوئنوسآیرس قبل از آنکه حرف زدن درست و حسابی یاد بگیریم، تیم مورد علاقهمان را انتخاب میکنیم. تفاوت این شهر از آرژانتین با مردم دیگر کشورها در این است که ما صرفا بر مبنای علاقه تیمی را انتخاب نمیکنیم؛ هرکدام این تیمها، نماینده بخشی از جامعه ما هستند، جامعهای که با عقاید متفاوت سیاسیاش به دو قسمت تقسیم شده است. تیم بوکاجونیورز، نماینده قشر فرودست جامعه ما و چپگراست، تیم ریورپلاته با حمایت سرمایهداران رشد کرده و نماینده قشر میلیونر کشور ماست. فوتبال برای ما یک بازی ساده نیست. ما کاندیداهای ریاست جمهوریمان را با فهمیدن تیم موردعلاقهاش انتخاب میکنیم. برای آن مستطیل سبز جادویی جان میدهیم و شاید شما گمان کنید من در توصیف تاریخ فوتبالمان اغراق میکنم اما راستش این واقعیت فوتبال ماست. مثلا در دهه۲۰میلادی، وقتی فوتبال به پررنگی این روزهایش نبود در دربی میان بوکاجونیورز و ریورپلاته وقتی که بوکا توانست ۶گل به ریورپلاته بزند، مردی از شدت هیجان و عصبانیت خودش و مغازهاش را به آتش کشید. تعجب نکنید! این نمونهای کوچک از اتفاقات میان این دو تیم است. تاریخ کشور ما پر شده از این درگیریهای فوتبالی؛ درگیریهایی که با دغدغههای اجتماعی و سیاسی ما عجین شده است.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد