گفت‌و‌گوی «جام‌جم» با فرزاد موتمن، نویسنده و کارگردان از روزهای دفاع‌مقدس

من، اسپارتاکوس، پیانو و لنچ

فرزاد موتمن، دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در آبادان سپری کرد و بعد از اتمام تحصیلات در مقطع متوسطه برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد. وی در سال۱۹۷۹ تحصیل در رشته سینما را رها کرد و به ایران برگشت. موتمن بعد از آن به عکاسی، فیلمبرداری و مستندسازی روی آورد. همچنین از سال۱۳۷۸ به ساخت فیلم‌های سینمایی و به‌طور همزمان، تدریس در دانشگاه سوره و دانشگاه پارس مشغول شد.
کد خبر: ۱۴۲۳۷۴۹
نویسنده امیرحسین دهقانی - گروه فرهنگ و هنر
من، اسپارتاکوس، پیانو و لنچ
فرزاد موتمن در میان کارگردانان سینمای ایران از فیلم ‏ نوگرای جدید «هفت‌پرده» تا درام‌ جنایی ــ کارآگاهی «باج‌خور»، ‏فیلم آرام «شب‌های روشن» تا تجربه فرمی «صداها»، از «جعبه موسیقی» تا «سایه روشن»، از درام اجتماعی عبوس ‏«خداحافظی طولانی» تا کمدی‌های شوخ‌وشنگی چون «چشم‌و‌گوش‌بسته» و «پوپک و مش‌ماشاءا...» همه را تجربه کرده است که نشان از بلوغ فیلمسازی و شناخت او از سینماست. «شبگرد» آخرین ساخته موتمن و در انتظار اکران است. فرزاد موتمن، از کارگردانان گزیده‌کار و باسواد سینماست که جنگ را نیز به شکلی جدی لمس کرده. به همین بهانه گپی با او داشته‌ایم که می‌خوانید.
 
 در زمان جنگ شما کجا بودید و چه‌کار می‌کردید؟
من آن موقع آبادان بودم. پدرم پزشک شرکت‌نفت آبادان بود. بیمارستان آبادان صحرایی و درواقع در اختیار جبهه بود و چون پدرم بیمار قلبی بود هرکدام از این خمسه‌خمسه‌هایی که عراقی‌ها شلیک می‌کردند می‌توانست باعث مرگش شود. در نتیجه من در آبادان ماندم، اما خانه‌مان در «بریم» بود. من تا سال۶۲ آبادان بودم، از شروع جنگ تا سال۶۲. آن موقع ۲۱ساله بودم. 
 
 در آن دو سال مهم جنگ، شما به‌عنوان رزمنده درنبرد حضور داشتید یا صرفا به‌عنوان یک شهروند معمولی ساکن آبادان؟
من آنجا زندگی می‌کردم ولیکن تا حدود زیادی درآن سال‌ها فیلمبرداری کارهای مستند هم کردم. خوب یادم هست که یک دوربین ۱۶ولکس کوکی داشتم که با آن فیلمبرداری می‌کردم و یکی از اتفاقاتی که با آن دوربین ضبط کردم، جنگ تن‌به‌تن میدان تیر آبادان‌بود.
 
خاطره‌ای از آن دوران دارید؟
از آن دوران خاطرات بسیاری دارم. من شبانه‌روز در بیمارستان بودم، پنجشنبه‌شب‌ها دعای کمیل در بیمارستان برگزار می‌شد؛ بسیجی‌ها و سپاهی‌ها می‌آمدند بیمارستان و تمام بیمارستان در اختیار جبهه بود. من برای بسیجی‌ها فیلم نشان می‌دادم؛ آنجا تلویزیون و ویدئو بود، من فیلم‌هایی که به روحیه آنها کمک می‌کرد مثلا «بن‌هور» و «باراباس» را روی نوار ویدئویی بتامکس نمایش می‌دادم. «اسپارتاکوس» را نشان دادم و ازجمله فیلم‌های این‌چنینی که روحیه تقویت می‌کند. پنجشنبه‌ها دعای کمیل بود و نمایش فیلم برای بسیجی‌ها هم داشتیم. مستند هم ساخته‌ام.
 
آن مستندها هم‌اکنون کجاست؟ از آنها استفاده کردید یا در آرشیوتان است؟
راش‌های پراکنده‌ای است که بعضی پلان‌هایش در جاهای مختلفی استفاده شده.
 
خاطره‌ای که باید در فیلم‌ها ساخته شود ولی هنوز پرداخت نشده است در ذهن دارید؟
من در خوزستان بودم و آنجا را دیدم. هیچ‌وقت آوارگی‌ای را که مردم خوزستان به‌خاطر جنگ کشیدند در سینما ندیدم. هیچ‌وقت آبادان خالی و خلوت که در آن غذا فقط عدسی بود در سینما ندیدم. آبادانی که برای دسترسی به آن باید از بین عراقی‌ها می‌گذشتی. چون جاده اهواز به خرمشهر دست عراقی‌ها بود. یادم هست از تهران به سمت بندر امام می‌آمدیم، آنجا لنچ سوار می‌شدیم و باید نیمه‌شب حرکت می‌کردیم از شط‌العرب، درست جایی که ایرانی‌ها و عراقی‌ها از دو طرف شلیک می‌کردند. ما درست وسط اینها حرکت می‌کردیم و بالای سرمان فقط منور روشن می‌شد و وقتی که به آبادان می‌رسیدیم، درواقع به باتلاقی به نام «چوئبده» می‌رسیدیم که نزدیک فاو است. به چوئبده که می‌رسیم تا زانو در گل بودیم و قدم‌برداشتن خیلی سخت بود. بعد از چهار ساعت پیاده‌روی به جاده فاو می‌رسیدی. آنجا سوار کامیون‌های ارتشی و بسیجی و سپاهی می‌شدیم و به آبادان می‌آمدیم.
 
تکان‌دهنده‌ترین حادثه‌ای که در این دو سال تجربه کردید چه بود؟
یک روز در اتاق پدرم در بیمارستان نشسته بودم، آنجا فقط عدسی داشتیم بخوریم، هیچ چیز به‌جز عدسی نداشتیم و کنسروهای قارچ که خیلی هم ارزان بود. قارچ و عدسی غذای ما بود. من شب‌ها می‌رفتم خانه‌مان که در بریم بود. درست روبه‌روی هتل آبادان. یک روز ایستاده بودیم تا عدسی را بیاورند. در باز شد و چند فرمانده سپاه با یک نفر که نمی‌دانم سپاهی بود یا بسیجی که لباسش کاملا خونی بود. سینه‌اش لخت بود و از گردنش خون می‌آمد. گفتند: این در عملیات ترسیده و فرار کرده ولی بعد از فرط گناهی که کرده، شیشه خورده است. گفت: من به امام‌خمینی خیانت نمی‌کنم. پدرم به او گفت: حالا کی گفته تو خیانت کردی؟ گفت: گفتم که من به امام‌خمینی خیانت نمی‌کنم. این برایم چیز جذابی بود. احساس کردم خب، آدم است دیگر، یک لحظه ترسیده و فرار کرده، ولی اعتقادی که داشته فشاری رویش گذاشته که دست به یک اقدام انتحاری عجیب‌ وغریب زده است.
 
و خوشحال‌کننده‌ترین اتفاق؟
اتفاق خوبی که افتاد و خیلی خوشحال شدم فتح خرمشهر بود چون مسیر جنگ را عوض کرد.
 
 وکلام آخر ... 
خواهر من آمریکا زندگی می‌کند و از بچگی پیانو می‌زد، یک روز که برای دیدن مادرم به تهران رفته بودم، به من تلفن کرد. گفت: فرزاد، پیانوی من را از آبادان بردار و بیار تهران. چون این خطر می‌رفت که موشک به خانه و سقف بخورد. خصوصا این‌که سر کوچه ما یک تانکر آب مرتفع بود. عراقی‌ها فکر می‌کردند چیز خاصی است و مدام آن را می‌زدند. این تانکر سوراخ‌سوراخ شده بود ولی بازهم این را می‌زدند. خلاصه به من گفت پیانو را با خودت بیاور. من با بدبختی از بندر امام لنج چیوپتر گرفتم و به آبادان رفتم. آنجا ماشین گرفتم، پیانو را بار ماشین کردم و دوباره لنج در اختیار گرفتم و پیانو را گذاشتیم در لنج. همان موقع یک مرد عرب گفت: آقا می‌روی بندر امام، من را هم ببر. گفتم: بیا برویم. صاحب لنج هم سری تکان داد و گفتم بگذار بیاید. مرد عرب گفت: من گاومیشم را هم باید بیاورم. این تنها چیزی است که من دارم. گاومیش هم گران است و ثروت آنها محسوب می‌شد. خلاصه ما در این لنج شدیم من و مرد عرب و پیانو و گاومیش. یک سفر شروع شد که جان می‌دهد برای یک فیلم ضد جنگ.  نیمه‌های شب بود که حرکت کردیم. از طرفی ایرانی‌ها شلیک می‌کردند و از آن طرف هم عراقی‌ها مدام منور می‌زدند. آن دوران برای چند نفری تعریف کردم و پیشنهاد فیلم دادم اما گفتند ضدجنگ است و سراغش نرو! 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها