در نهم و دهم محرم سال ۶۱ چه گذشت؟

سلام بر کشته‌های بی‌کفن

در هشتمین روز محرم سال ۶۱ چه گذشت

كم كم غروب واقعه از راه می‌رسید

آفتاب هشتمین روز از محرم ۶۱ که برآمد عطش به جان خیمه‌ها افتاد و آب در گرانبهایی بود که لشکر کوفیان آن را از اطفال و شیرخوارگان کاروان حسینی هم دریغ می‌کرد.
آفتاب هشتمین روز از محرم ۶۱ که برآمد عطش به جان خیمه‌ها افتاد و آب در گرانبهایی بود که لشکر کوفیان آن را از اطفال و شیرخوارگان کاروان حسینی هم دریغ می‌کرد.
کد خبر: ۱۴۱۷۴۹۶
نویسنده فتاح غلامی - جام جم آنلاین

به گزارش جام‌جم آنلاین، حلقه محاصره بر امام حسین و یاران او به نسبت روز‌های گذشته تنگ‌تر شده بود و تلاش شب گذشته برخی از یاران امام برای گرفتن آب اگرچه برای مدت کوتاهی کام تشنگان را سیراب کرده بود، اما مگر می‌شد در گرما شدید صحرای کربلا که گلو‌ها تفتیده و لب‌ها خشکیده می‌شود به همان اندک آب بسنده کرد.  


امام برای چاره جویی با تعدادی از یاران خود اقدام به حفر چاه کرد. خبر آن از سوی جاسوسان کوفی به گوش عبیدالله بن زیاد رسید و او در امتداد نامه نگاری‌های روزانه خود فوری دستور داد تا کوفیان هر چه سریعتر جلوی حفر چاه را بگیرند و بیش و پیش عرصه را بر کاروان حسینی تنگ کنند. حتی تهدید کرده بود که اگر دوباره این اقدام صورت گیرد سپاه کوفه در حمله به امام حسین و یارانش تعجیل کنند.  


فارغ از آنچه که در جغرافیای کربلا می‌گذشت عبیدالله همچنان در پی تحریک مردم برای اعزام نیروی بیشتر به کربلا بود. زبان کوفیان در آن مقطع حساس تاریخ هم گویی گنگ بود و کسی از میان آن‌ها نپرسید که آخر مقابله و مقاتله با گروهی اندک که زنان و طفلان اکثریت آن را شامل می‌شدند نیاز به این همه لشکرکشی ندارد.


از سویی دیگر یزید بن معاویه هم که آسوده در کاخ سبز پدرش در شام آرمیده بود به فکر تجهیز و تدارک هر چه بیشتر سپاه شام بود و توسط عوامل خود در دو نوبت مبلغ چهار هزار دینار و دویست هزار درهم برای عبیدالله بن زیاد فرستاد.


حاکم کوفه این روز‌ها بالای منبر می‌رفت و مردم را به پیوستن به سپاه تحریک می‌کرد. از طرفی دیگر نگرانی‌ها و دغدغه‌هایی هم برای تردید‌های عمر بن سعد داشت. از این رو نامه‌ای برای او نوشت و شمر بن ذی الجوشن را هم به نزد خود فراخواند و گفت: با این نامه به سوی عمر بن سعد برو تا او آن را بر حسین و یارانش عرضه کند که به دستور من گردن نهند. اگر پذیرفتند ایشان را در کمال سلامت پیش من بفرستد و اگر نپذیرفتند با آن‌ها بجنگد. چنانچه عمر بن سعد این کار را انجام داد تو نیز از او اطلاعت کن و اگر سرپیچی کرد تو فرمانده لشکر باش و به حسین حمله کن و او را بکش و سرش را پیش من بیاور.


روز هشتم به نصفه رسیده بود و آفتاب تند تحمل عطش را برای کودکان غیر ممکن کرده بود. یکی از یاران امام به نام یزید بن حصین همدانی که به زهد و تقوا شهره بود به ایشان عرض کرد که اجازه بدهید تا نزد عمر بن سعد بروم و در مورد آب با او گفتگو کنم شاد از تصمیش برگردد. امام هم اختیار این کار را به او سپرد. حصین به خیمه عمر بن سعد رفت و بدون این‌که به او سلام کند با او مشغول مذاکره شد. عمر بن سعد گفت: چه چیزی باعث شد که تو از سلام کردن به من پرهیز کنی؟ مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسولش را نمی‌شناسم؟


حصین پاسخ داد: گر خودت را مسلمان می‌دانی پس چرا بر آل رسول شورش کردی و تصمیم به کشتن آن‌ها گرفته‌ای و آب فرات را از آن‌ها مضایقه کردی و اجازه نمی‌دهدی تا آن‌ها هم از این آب بنوشند؟ خیال کردی که با این رفتار و رویه‌ای که در پیش گرفته‌ای خدا و رسول را می‌شناسی؟


عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت:‌ای همدانی من می‌دانم که آزار کردن این خاندان حرام است، اما عبیدالله مرا به این کار واداشته است و من در لحظات حساس قرار گرفته ام و نمی‌دانم باید چه کنم؟ آیا حکومت ری را رها کنم، حکومتی که در اشتیاق آن می‌سوزم؟ و یا این‌که دستانم به خون حسین آلوده گردد در حالی که می‌دانم کیفر این کار آتش است، ولی حکومت ری به منزله نور چشم من است.‌ای مرد همدانی در خودم این گذشت و فداکاری را که بتوانم از حکومت ری چشم بپوشم نمی‌بینم.


یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام رسانید و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است که شما را برای رسیدن به حکومت ری به قتل رساند.
  

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها