«همیشه، خواب گورهایی را میدیدم که مرده داخلش بود. نمیفهمیدم آنها مرده هستند. فکر میکردم جان دارند ومیخواهند مرا بکشند. بعد با چاقو تهدیدشان میکردم و میگفتم جرات دارید جلو بیایید. عجیب دل و جرات پیدا کرده بودم. اعتیاد بد چیزی است. تمام این جرات را مواد و بهخصوص شیشه به من داده بود و فکر میکردم با مصرف آن هرکاری میتوانم انجام دهم اما همهاش توهم بود.»
اینها را حبیب میگوید که اول صورتش پر از هیجان است، بعد یکدفعه جدی میشود. 41ساله است و سالهای طولانی با موادمخدر دمخور بود. اعتیاد را از زمانی شروع کرد که هنوز خیلی جوان بود و پر از انرژی، به قول خودش گول هیکل و جوانیاش را خورد اما مواد سرش را به تاق کوباند تا یادش بیاید کت تن چه کسی است.
حبیب، دل خوشی از خانوادهاش ندارد. میگوید نه پدرش به او محبت میکرد و نه مادرش. چیزی که آنها یاد دادهاند، فقط چشمگفتن بود. اگر کسی به او زور میگفت، حبیب جرات مخالفت نداشت، چون به قول خودش، پدر و مادرش به او یاد نداده بودند نه بگوید و از حقش دفاعکند. حبیب نگاهی به بیرون پنجره میاندازد: «نه گفتن که بلد نباشی، گرفتارهمه چیز میشوی. من هم همینطور بودم. نتوانستم به تعارف دوستانم برای مصرف مواد نه بگویم. نوجوان بودم که برای اولینبار کمی تریاک کشیدم. لذت عجیبی داشت که تا آن زمان تجربه نکرده بودم. با مصرف تریاک جسارت عجیبی پیدا کرده بودم. منی که جرات نمیکردم به کسی تو بگویم، حالا توان دعواکردن پیدا کرده بودم. خانه دوستانم، پاتوق شده بود و هر موقع میخواستم تریاک بکشم، همانجا میرفتم.»
لذتها برای اوایل مصرف بود اما با گذشت زمان، اخلاق و رفتار حبیب هم تغییر کرد و با همه جنگ و دعوا میکرد: «مادرم بو برده بود اما نمیخواست قبول کند. یک روز مچم را گرفت و من که وحشت کرده بودم، گفتم این مواد نیست و فقط دارم یک چیزهایی را برای سوزاندن امتحان میکنم. خودم میدانستم دروغ میگویم اما او مادر بود و حساش دروغ نمیگفت. اول سعی کرد با زبان خودش مرا سربهراه کند اما من سرکش بودم. نمیدانست مواد چه هیولایی از من ساخته است. این بار بداخلاقی و حتی سعی کرد با تهدید کاری کند تا دست از مصرف مواد بردارم اما من نمیخواستم تسلیم شوم.»
مادر که ناامید شده بود، دست از پسر شست. مصرف حبیب روزبهروز بالا میرفت و دیگر از شکل و هیبت آدمهای عادی خارج شده بود. قیافهاش آنقدر تکیده شده بود که به گفته خودش دوستانش بهسختی او را میشناختند: «از خودم خسته شده بودم و آرزوی مرگ میکردم. چندبار سراغ درمان رفتم اما از هیچکدام جواب نگرفتم. گفتند ترامادول مصرف کن اما یکبار دیگر در دام ترامادول افتادم و وضعیت اعتیادم بدتر شد. اواخر سال91 بود که از یک ساقی که در پارک خوابیده بودم، مواد دزدیدم. هنوز خیلی از او دور نشده بودم که همراه دو نفر از دوستانش ریختند روی سرم و تا توانستند کتکم زدند اما جنسشان را پس ندادم. مردم که دورم جمع شدند، آنها رفتند اما میدانستم تا زهرشان را نریزند، ولکن نیستند. برای همین به کلانتری رفتم و ماموران هم که وضعم را دیدند، نامه دادند و برای درمان به یکی از مراکز ترکاعتیاد معرفی شدم. الان هم حدود 9 سال است که از شر اعتیاد خلاص شدهام. بعد از درمان تازه فهمیدم زندگی سالم چه مزهای دارد.»
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد