انسان کم صحبتی که بدون حاشیه در کنار فرمانده و در اکثر سفرها و جلسات جبهه مقاومت حضور داشت. نمیدانم در این سه سال که از فراق حاج قاسم میگذرد و هر لحظه که چهره پورجعفری را در تصاویر میبینم، بغض فروخوردهای در گلویم احساس میکنم که چرا هیچ کار در خور شأن او به چاپ یا تصویر درنیامده است. انگار حسین آقا هنوز دوست پشت سر حاج قاسم باقی بماند. محمدعلی پورجعفری پسر دوم اوست و از پدرش برایمان میگوید.
شما فرزند چندم خانواده شهید پورجعفری هستید؟
خانواده ما دو دختر و دو پسر دارد. من پسر دوم هستم که در شب عید غدیر خم در سال ۶۳ به دنیا آمدم. آن روزها مانند همیشه، بابا در خانه نبود و در جبهه جنگ بود. اینطور که خودش برایم تعریف میکرد، چند روز بعد از تولد من توانست خود را برساند و به مرخصی بیاید.
پس پدر کمتر در منزل حضور داشتند؟
پدرم بهغیر از اتفاقات خاص که مثلا مجروح و مجبور به استراحت میشد، خیلی کم در منزل حضور داشتند. مثلا در یک عملیات بهشدت مجروح شده بود و حتی به عنوان شهید او را میخواستند به سردخانه ببرند که الحمدا... پدر پلک میزند و متوجه حیات ایشان میشوند. درکل پدر سه الی چهار بار مجبور به استراحت در منزل شدند.
آیا اطلاع دارید آقای پورجعفری از چه زمانی و چگونه با حاجقاسم آشنا شده است؟
خودشان برای ما تعریف میکردند که بعد از اینکه مجروحیتشان بهبود پیدا کرد و به لشکر ثارا... بازگشتند به دبیرخانه لشکر منتقل شده بودند. دبیرخانه لشکر آن زمان اهمیت زیادی داشت و مکان استراتژی به حساب میآمد، چون نقشه و کالکهای عملیات در آنجا نگهداری میشد. از آنجا رابطه بابا و حاجقاسم نزدیکتر میشود.منزل ما تا بعد از اتمام جنگ در اهواز بود که کمکم به کرمان بازگشتیم. با استقرار لشکر ثارا... در این استان، پدرم در دفتر فرماندهی لشکر کنار حاجقاسم ماندند. خب همانطور که میدانید در ماجرای مقابله با اشرار و کارهایی که توسط حاجقاسم و یارانش در استان انجام شد، پدر هم حضور داشت تا اینکه سال۷۶ سردار سلیمانی به عنوان فرمانده نیروی قدس سپاهپاسداران انتخاب میشوند. بابا گفت یک روز حاجی مرا صدا کرد و گفت: «من باید به تهران بروم، تو هم همراه من میآیی؟» پدر هم پذیرفته بود.
شما خودت حاجقاسم را دیده بودی؟
حاجآقا هر سال ایام فاطمیه در منزلشان هیات برگزار میکرد. به همین دلیل من هم همراه خانواده در این مراسم شرکت میکردم. علاوهبر این، زمانی که به دلیل کار بابا مجبور به مهاجرت به تهران شدیم، سالی یکبار به منزل ایشان برای افطار دعوت میشدیم. بعضی مواقع هم وقتی دوستان جمع میشدند، فوتبال بازی میکردند یا به کلکچال برای کوهنوردی میرفتیم که حاجقاسم هم حضور داشتند.
به نظر شما علت اصلی ادامه همکاری پدرتان با حاجقاسم چه بود؟
پدرم صبح زود از خانه برای کار بیرون میرفت، روزهای اول ساعت دو و سه بعدازظهر به خانه برمیگشت اما کمکم کارش گسترش یافت و به جایی رسید که حتی مدتی در ماموریت بود و نمیتوانست به منزل بیاید. چرا چنین اتفاقی میافتاد؟ چون کشور و خدمت کردن به مردم مملکتش را دوست داشت. اینطور نبود که در کار برای فرماندهاش شرط و شروط بگذارد. پدر من هم مانند همه انسانهای دیگر بعضی مواقع از شدت سنگینی کار خسته میشد. این را به شما بگویم که بابا همیشه براثر بیخوابی چشمانشان قرمز بود و تازه وقتی هم که برای استراحت به منزل میآمد، تلفنها شروع میشد اما هیچگاه اعتراضی نمیکرد و همیشه سعی داشت تا کارش را بهنحو احسن به سرانجام برساند.
در منزل از پدر در مورد کارش و اینکه چه مسئولیتی دارد، سؤال میکردید؟
پدر خیلی کمصحبت بود اما هر وقت از ایشان در مورد کارش میپرسیدیم، میگفتند «من سربازم.»
از حاجقاسم در منزل حرفی میزد؟
ببینید این دو نفر با هم مثل دو دوست و دو یار بودند. اینقدر به هم نزدیک بودند که حتی از اسرار زندگی یکدیگر اطلاع داشتند. مثلا یادم است وقتی فشار کار یا مسائل حاشیهای زیاد میشد، حاجقاسم به بابا میگفت: «حسین! دعا کن دوتایی زودتر شهید شویم.»
اتفاق افتاده بود که آقای پورجعفری با حاجقاسم دچار اختلاف شوند؟
اول این را بگویم که حاجقاسم جذبه خاصی داشت. یعنی اگر اولین بار ایشان را میدیدید، مبهوت هیبت ایشان میشدید. حجم کار هم آنقدر بالا بود که برخی از دوستان مجبور بودند از حاجی جدا شوند اما پدر اینگونه نبود و تا پایان مسیر، کنار حاجقاسم ماند. بالاخره آنها هم مانند هر انسانی در جاهایی دچار اختلاف میشدند. یادم هست یک مرتبه بابا سرمسألهای از دست حاجآقا ناراحت شده بود، چند روزی را در خانه ماند و سر کار نرفت. چند نفری از محل کار تماس گرفتند اما بابا جوابشان را نداد تا اینکه یکی از همکاران تماس گرفت و با پدرم قرار ملاقاتی گذاشت. وقتی بابا به آنجا رفته بود، حاجقاسم را هم دیده بود. حاجآقا بابا را بوسیده و با او صحبت کرده بود. این را هم بگویم که بابا واقعا آدم باگذشتی بود.
حاجقاسم برای آقای پورجعفری نامه هم نوشته بود.
بله، یک نامه هفتصفحهای نوشته بودند که بعد از همین ماجرایی بود که برایتان تعریف کردم.
حاجقاسم اهل مزاح و شوخی هم بود، پدر در این زمینه خاطرهای تعریف میکرد؟
یک روز بعد از نماز سر به سر هم میگذارند و با شیلنگ آب همدیگر را خیس میکنند. از این گونه خاطرات زیاد با هم داشتند اما یک نکته را هم اشاره کنم؛ مثلا بعضی مواقع پیش میآمد که بابا مریض میشد و مجبور بود در خانه بماند. آنوقت بعد از یکی دو روز حاجقاسم به دیدن بابا میآمد.
به نظر شما چرا حاجقاسم اینقدر به آقای پورجعفری علاقهمند بود؟
این سؤال را باید از حاجقاسم میپرسیدید اما به نظر من پدرم جزو افرادی بود که توقع زیادی نداشت و کارهایی که به او سپرده میشد را با کمترین حاشیه انجام میداد. البته برخی هم به حاج آقا اعتراض داشتند که چرا همیشه پورجعفری باید کنار شما باشد اما حاجقاسم و پدرم واقعا به یکدیگر وابسته شده بودند.
آقای پورجعفری از دوستان حاجقاسم مانند شهید ابومهدی المهندس مطلبی میگفتند؟
بابا خیلی از ابومهدی تعریف میکرد و میگفت: «ایشان واقعا انسانی پاک، بیریا و بدون آلایش است.» یک مرتبه هم خاطره نحوه شهادت آقای بدرالدین (ذوالفقار) را تعریف کرد که قبل از شهادت ایشان، حاجقاسم با او جلسه داشته و بعد از پایان جلسه توسط یک موشک به شهادت رسیدند.
اگر بخواهید در یک جمله شهید پورجعفری را برایمان تعریف کنید، چه میگویید.
میگویم او بسیار صبور بود. در خانه هم همینگونه بود. مثلا اگر کسی مطلبی به ایشان میگفت، با دقت میایستاد و حرف طرف مقابل را گوش میداد اما خودش میدانست چه کار کند و چه کار نکند. اینگونه نبود که با عجله تصمیم بگیرد.
آخرین بار چه زمانی شهید پورجعفری را دیدید؟
۱۰روز قبل از شهادت به منزل بابا رفتم. او در خانه تنها بود و مانند همیشه از بیخوابی چشمهایش قرمز بود. سلام و احوالپرسی کردیم. پدر روی مبل راحتی برای استراحت دراز کشید. من هم کارهایم را انجام دادم و زمان خروج از خانه بالای سرش رفتم. از خستگی خوابش برده بود. آرام پیشانیاش را بوسیدم، پدر چشمانش را باز کرد و گفت: «میخواهی بروی؟» گفتم: آره. گفت: «برو بهسلامت.» اما تا قبل از شهادت چند مرتبه تلفنی با هم صحبت کردیم.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد