شب‌زنده‌داران بی‌نشان شهر

یلدا نزدیک است و فقط یک شب مانده به پایان پاییز و آغاز فصل سرمای زمستان. برای شب‌زنده‌داران بی‌نشان شهر، اما فرقی ندارد شب یلدا باشد یا نوروز، عید یا عزا، سرما یا گرما، آلودگی هوا یا بارندگی، تعطیلی رسمی و غیررسمی ... در هر شرایطی آنها با شروع شب کارشان را شروع می‌کنند تا با طلوع خورشید، شهر چیزی جز پاکی و پاکیزگی نبیند.
کد خبر: ۱۳۹۱۶۹۸
جام جم آنلاین اصفهان به نقل از ایسنا؛ سوز سرمای آخرین روزهای پاییز تا مغز استخوان نفوذ می‌کند و باد سرد، خواب را از چشم‌ها می‌پراند. چهار صفر که روی صفحه گوشی کنار هم ردیف می‌شوند، دیگر شهر از تب و تاب افتاده و در سکوت و تاریکی فرورفته است. به جز رهگذران نیمه‌ شب و رانندگان خودروهای پرشتابی که هرزگاهی آرامش شب را به هم می‌زنند، در دل خیابان‌ها و محلات و کوچه پس کوچه‌های شهر خبری نیست، اما درست در همین زمان، مردان بی ادعا و بی نام و نشان کارشان را شروع می‌کنند.

حالا می‌شود فهمید چرا تا الان کمتر کسی سراغ این کارگران زحمت‌کش و پرتلاش آمده است. تصویر سیاهی شب و برگ‌ریزان خزان و لباس نارنجی پاکبانان در دل شب، از نزدیک بسیار متفاوت است.

درست روبروی پل شهرستان، پاکبانان یکی یکی برای شروع شیفتشان به ساختمان یکی از شرکت‌های خدماتی شهر می‌آیند.

پیرمرد لاغر اندامی با خطوط عمیق صورت لاغرش مشغول باز کردن قفل ورودی ساختمان می‌شود. پیرمرد تناقض عجیبی از آرامش و چابکی دارد.

یک سلام و خداقوت ساده برای شروع گفت‌وگو کافی است.

_ شما زودتر از ساعت آمدید؟

 چون محل کارم زیاده، وسیله هم ندارم، برای همین زود میام که برسم.

 شیفت شما از چه ساعتی شروع میشه؟

 _ قانونی از  ۲ شب تا ۱۰ صبح، ولی خب محل کار زیاده، زود میام که عقب نیفتم. دو تا خیابون دستمه.

_ چندتا نیرو هستید؟

یه صد نفری شاید باشیم

_ برای اون دوتا خیابون چند نفرید؟

 آهان اونجا که خودم یه نفرم

_ زیاد نیست؟

 چرا زیاده ولی خب...

 قفل ساختمان بالاخره با دستان سرد پیرمرد و در چشم به هم زدنی وارد ساختمان می‌شود، اثر انگشتش را روی دستگاه ثبت می‌کند، وسایلش را برمی‌دارد و با یک خداحافظی ساده و سریع می‌رود.

_ همین‌طور که پیرمرد دور می‌شود می‌پرسم کسی دیگه نمیاد؟

چرا میان، الان زوده، من به خاطر خودم زود میام، کاری به بقیه ندارم.

کمی بعد از پیرمرد، کارگر دیگری با موتورسیکلت از راه می‌رسد. مشهدی حسین هم مثل بقیه کارگران شب‌زنده‌دار، آن‌قدر ساده و صمیمی هست که برای شروع گفت‌وگو با آن‌ها یک سلام و خداقوت کافی باشد.

از مشهدی حسین هم می‌پرسم چندساله کار می‌کنید؟

_  ۳۰ساله

_ بازنشسته نشدی؟

 چرا شدم، ولی حقوقم کمه بازم میام

_ ببخشید می‌پرسم حقوقتون حدوداً چقدره؟

 حقوق بازنشستگیم ۶ تومنه. یه چند ماه خونه خوابیدم دیدم نمی‌تونم، مجبور شدم دوباره بیام سر کار...

_ هر شب میاید؟

 آره

_ تعطیلی ندارید؟

_ هیچی

قبل از اینکه سؤال بیشتری بپرسم، مشهدی حسین کیسه رنگ و رو رفته برنج هندی که همه وسایلش را در آن جا داده را همراه با یک جاروی دسته بلند برمی‌دارد، روی موتور می‌نشیند و با لبخند گرمی خداحافظی می‌کند و می‌رود.

هنوز مشهدی حسین دور نشده که ماشین حمل زباله کنار جدول خیابان مشتاق می‌ایستد تا چند کیسه زباله و چوب و ضایعات را از کنار شمشادها بردارد.

دو مرد به‌سرعت از عقب ماشین پایین می‌پرند و هرکدام نزدیک به ۱۰ کیسه زباله را با دست‌هایشان برمی‌دارند و عقب ماشین می‌اندازند. یکی از آن‌ها آقای صدری کرمی است که به گفته خودش ۲۰ سال است در شهرداری کار می‌کند. می‌گوید از این ۲۰ سال فقط دو سال روزکار بوده و بقیه را شب کار بوده است. البته قبل از این به قول خودش در کار کفش بوده اما بعد که بازار کفش خوابید سراغ این شغل آمده.

برای او که هر شب از ساعت ۱۱ تا ۵ صبح کار می‌کند درباره سختی کار پرسیدن کمی عجیب است و می‌گوید: کار کاره دیگه...  فقط تو زمستان هوا خیلی سرده کار سخت تره، گرما را میشه تحمل کرد اما سرما را نمیشه...و بعد دست‌هایش را نشان می‌دهد و می‌گوید: دو تا دستکشم می‌پوشیم اما بازم دستامون یخ می زنه...

_ شب یلدا هم سر کار هستید؟

می‌خندد و می‌گوید: ما همیشه سر کاریم. هیچ سالی نبوده خونه باشیم، یعنی هیچ‌وقت قسمت نشده، ولی بچه که بودیم تو خونه پدری بودیم قبلاً کرسی بود و همه فامیل دور هم جمع میشدن، اما حالا دیگه خبری نیست...

یادآوری خاطرات گذشته و شب‌های یلدا توجه همکارانش که تا الان حسابی مشغول کار بودند را هم جلب می‌کند و یکی از آن‌ها می‌گوید: ما هم می‌رفتیم خونه آقاجونمون کرسی میزاشتن و همه فامیل جمع میشدن دور هم، اما الان دیگه از این دورهمی ها نداریم.

وارد محله باغ مشهد که می‌شویم، ماشین جارو با سرعت کم و صدای زیاد کنار جدول در حال حرکت است. با راننده ماشین سلام و علیکی می‌کنیم و می‌خواهیم چنددقیقه‌ای با او صحبت کنیم. بدون معطلی صدای رادیوی ماشین را کم می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود تا با ما هم‌کلام شود. با توقف ماشین چرخش و سر و صدای جاروها هم کم می‌شود.

 آقای امیدان ۱۸ سال سابقه کار دارد که از این مدت همیشه شب کار بوده، به قول خودش کار خدمات یعنی شب‌کاری...

بی‌آنکه بپرسم خودش از سختی‌های کارش می‌گوید: تو ماشین گرما و سرما کمتر اذیت می‌کنه، ولی شب‌کاری یه کم سخته، اونم شبای زمستون که طولانی‌تره. تعطیلی هم که نداریم، فقط اگه یه مرخصی بتونیم بگیریم، اما بقیه وقتا همیشه سر کاریم. ۱۸ ساله شب یلدا هم نداریم، البته خونواده برا خودشون برنامه دارن ولی نه اونقدرا...

از یلدا هم خاطره زیادی ندارد و با خنده توضیح می‌دهد: ۱۸ ساله همه چی را فراموش کردم، دیگه فقط همون بچگی که خونواده دور هم جمع میشدن را یادم مونده! ما همیشه سر کاریم، تازه بعضی مناسبتا کارمون چند برابر میشه! ولی این کار سلامت جامعه است، اگه همه مردم بهداشت را رعایت کنن ولی ما سر کار نباشیم که زباله ها را جمع کنیم فایده ای نداره، برای همینم کار ما تعطیل بردار نیست.

از سختی‌های کار می‌پرسم و اینطور توضیح می‌دهد: از چی بگم؟ از ناله و نفرین بعضی از مردم بگم ...

_ ناله و نفرین برای چی؟

بعضی ها درک نمی کنن، میان تخم مرغ به ماشین پرت می کنن و داد و بیداد میکنن!

_ مشکلشون چیه؟!

 نمیدونم، شاید به خاطر سر و صدا که نمیزاره بخوابن اذیت میشن، اما بعضی موتوری ها یا ماشینای گذری هم همین‌طور اذیت می کنن!

همانطور که در ذهنم چهره خندان آقای امیدان را درحالی که از سختی‌های کار و بی انصافی برخی افراد نسبت به این قشر زحمت‌کش می‌گوید مرور می‌کنم، رد صدای خش خش جارو را که دنبال می‌کنیم تا می رسیم به کارگر نارنجی پوش دیگری که در محله‌ای آرام مشغول کار است.

اول علاقه زیادی به صحبت کردن نشان نمی‌دهد و اسمش را هم نمی‌گوید، فقط همین‌قدر تاکید دارد که: خیلیا خبر ندارن شبا چه اتفاقی می‌افته، زباله رو شب میزارن و صبح میان میبینن نیس! صبح شهر تمیزه، اما راحت کیسه زباله را صبح میزارن بیرون چون ارزش زحمت شب تا صبح ما را نمیدونن...

می‌پرسم قرار بود با اجرای طرح جدید جمع‌آوری پسماند کارگران یک شب در هفته تعطیل باشند؟

_ آره ولی نشد، اصلا چیز نشدنیه! چرا، اگه مردم رعایت می کردن می شد، اما رعایت نمیکنن و حتی کارمون بیشتر هم شده، چون بعضی‌ها هم فرد زباله میزارن و هم زوج! اگه بخان یه شب استراحت به کارگر بدن باید نیرو اضافه کنن که اونم چون هزینه داره شهرداری زیر بار نمیره...

_ وضعیت همه محله‌ها همینطوره؟

من محله‌های مختلف شهر بودم، فرقشون زیاد نیست، مثلا اینجا وسعتش زیاد نیست اما کار توش زیاده، ۴۰ تا ۵۰ روز فقط برگ ریزون داره و بدترین منطقه از نظر برگ ریزون تو پاییز همین منطقه چهاره، توقع مردمش هم بالاست، اما بعضی محله‌ها خیلی بیشتر رعایت میکنن،

_ کدوم محله‌ها بیشتر رعایت می‌کنن؟

محله‌های بالای شهر کمتر رعایت میکنن، شاید چون کمتر خونه هستن یا سرشون شلوغه بازیافتا را هم جدا نمیکنن، اما مثلاً محله‌های پایین‌تر پسماندها را جدا میکنن، شاید چون زن‌ها خونه دار هستن یا بازیافت‌ها را میفروشن، یا هر علت دیگه‌ای که داره بالاخره بیشتر رعایت میکنن...

حالا او گرم صحبت شده و برایمان از نحوه کارش بیشتر توضیح می‌دهد و بعد با خنده اضافه می‌کند: در اصل کار خدمات اینطوریه که یه نفر جارو می‌کند و ۱۸ نفر نظارت میکنن!

_ این همه نظارت لازمه؟

_ دیگه سیستمیه که چیدن! من اگه یه روز کاره‌ای شدم میگم کارگری که کار را بلده نظارت کنه و بقیه کار کنن. الان سرکارگر، مسئول خدمات، کمکی امور شهر، امور شهر، معاون شهردار، ناظر عالی، معاون شرکت، شهردار، خود مردم... همه روی کار کارگر نظارت میکنن.

ماشین حمل زباله از راه می‌رسد و دو کارگر دیگر کیسه های زباله را به‌سرعت عقب ماشین می‌اندازند.

آقای ملایی یکی از کارگران است که حدود ۱۰ سال سابقه کار دارد و می‌گوید: قبلش کارگر راه آهن بودم ولی حقوقش خیلی کم بود و ما هم عیالواریم.

_ شب یلدا هم سر کارید؟

 آره دیگه، کار ما تعطیلی نداره، چون زباله تعطیلی نداره

_ خاطره‌ای از شب یلدا دارید؟

می‌خندد و می‌گوید: نه، فقط اینکه شب یلدا زباله زیاده!

 از سختی کار که می‌پرسم برای او سؤال ساده و پیش پا افتاده ‌ی است، برای همین با خنده مشغول کار می‌شود و در همین حال اظهار می‌کند: شب‌کاری خسته کننده است، همیشه سر کاریم، البته زمستون سردی هوا و بارندگی بیشتر اذیت می‌کند، یادمه یه بار اینقدر برف اومده بود که کیسه زباله پیدا نبوده.

حواس آقای ملایی به صدای ماشینی پرت می‌شود که با سرعت و سروصدای موسیقی بلندی از خیابان اصلی رد می‌شود. او می‌گوید: این ماشینا خیلی خطرناکن، اگه کارگر شهرداری حواسش نباشه میزنن و میرن و عین خیالشون هم نیست! البته همه اینطور نیست، برخورد بیشتر مردم خوبه و احترام ما را دارن چون داریم برا خودشون زحمت می‌کشیم.

او ادامه می‌دهد: بعضیا خوش اخلاقن ولی بعضیا هم نه، مثلا ماشین را بد پارک کرده، راه رفت و آمد ما را بسته، یا انگار پای پنجره خوابیده تا صدای ماشین میاد پنجره را باز می‌کند و داد و بیداد می‌کند! البته بعضیا البته حق دارن چون ماشین که پر شد باید زباله‌ها پرس بشن تا مخزن خالی بشه و خب این کار سر و صدا هم داره، ممکنه مریض داشته باشن یا بی خواب باشن و اذیت بشن... با این حال بعضیا هم خیلی احترام میزان، مثلاً میان از میوه و آجیل و شیرینی شب یلدا بهمون میدن، یا چایی میارن میگن بخورید گرم بشید، خلاصه همه جور آدمی داریم.

در محله جی توجه ما به یکی از ماشین‌ها به ما جلب می‌شود که از داخل ماشینش صدای بی‌سیم و اسامی نیروهای خدماتی هر محله به گوش می‌رسد. وقتی مطمئن می‌شود خبرنگار و عکاسیم به کارگری که کمی دورتر مشغول کار است اشاره می‌کند و توضیح می‌دهد که برای نظارت آمده و این را هم اضافه می‌کند که بعد چند سال سر کارگر از روی خط جارو میدونه کجا باید بره و نظارت کنه! با کارگرها می‌تونید حرف بزنید، اما کارگران روز حرف بیشتری برای گفتن دارند، شب کارها حرف نمی‌زنند، یعنی حرف زیادی ندارند که بزنند!

_ چرا؟

 چون زندگی شان خلاصه می‌شود در همین کار و شب‌زنده‌داری، الان هر ماشین حمل زباله ۵ تا ۶ تن زباله می‌برد که در یک شب هرکدام ۳ تا ۴ سرویس می‌شود، یعنی تقریباً شبی ۱۵ تن زباله می‌برند سکو تخلیه می‌کنند، صبح که می‌شود می‌آیند ساعت می زنند و می‌روند خانه می‌خوابند تا عصر اگر کاری در خانه داشته باشند و شب دوباره سر کار بیایند.

- می‌پرسم کارگران سختی کار هم دارند؟

 بله، ولی سر کارگر سختی کار ندارد درصورتی که هر شب با کارگر می‌آید و به نظر من حتی سختی کارش بیشتره چون مسئوله و در سرما و گرما باید حواسش باشه کار نظافت درست و کامل انجام شده باشد. خود من ۲۴ ساعته باید به گوش باشم و هر لحظه باید مراقب باشم اتفاقی برای کارگری نیفتد و کارش را هم به خوبی انجام بده.

حالا شهر آرام تر از قبل شده و در هر گوشه و کناری کارگری با جدیت در سکوت مشغول کارند. یکی از کارگرها با دیدن ما چای تعارف می‌کند و خیلی زود سفره دلش را برایمان باز می‌کند. او می‌گوید: بنویسید کار سخت است و تعطیلی نداریم، مرخصی هم نمی دهند، اینقدر باید اصرار کنیم شاید یه مرخصی بدن! همین چند شب پیش عروسی خواهرم بود، زنگ زدم مرخصی بگیرم گفتن نیرو نداریم، همیشه میگن نیرو نداریم. حقوق مان هم پایه اداره کار است که با تعطیل کاری ماهی ۸ و خرده‌ای می‌شود، با اینکه همه ماه سر کار میایم ولی همینقدر بیشتر نمیشه! تازه اگه تعطیل کاری نباشه ۵ تومن میشه، خطر هم زیاد هست، مثلا شاخه درخت تو چشم میره یا شیشه و سوزن تو زباله هست تو دست میره داخل زباله‌ها را همه بازیافت نمیکنن خیلیا در هم میریزن و کارگر هم نمیدونه چیه! یا تو خیابون اگه حواس کارگر نباشه ماشین میزنه و میره! سال قبل یه تریلی روی سکو به کارگر زد و در جا کشته شد، تو شهر هم خطر زیاده و بارها شده که ماشین به کارگری که کنار خیابون مشغول کار بوده زده و یا ناقص شدن یا در جا مردن...

قبل از اینکه برگردیم چشممان به پاکبان دیگری می افتد که در حاشیه رودخانه زاینده رود مشغول جمع کردن تلی از برگ های خشک است. آقا داوود کم حرف است و پر کار. در بین تک سرفه هایش چند کلمه‌ای می‌گوید: از بی خوابی، چشم درد، پا درد و سردرد... او این را هم اضافه می‌کند: شب‌کاری سیستم بدن را به هم میریزه و برای همین یه سری مریضیا هست که طولانی مدت خوب میشه. بالاخره یه ساعت خواب شب به ۱۰ ساعت خواب روز می ارزه، برای همینه که بدن ما که هر شب نمی‌خوابیم ضعیف میشه و مریضی تو بدنمون کهنه میشه. برای مرخصی و استراحت خیلی باید پیگیری کنیم تازه یه شب که میخایم استراحت کنیم نمیتونیم چون عادت کردیم، یه روز که بخوابیم خونه فردا بدتر از روزای بعده! خدا ما را آفریده همیشه سر کار باشیم.

بعد که کمی سرفه های سرد و خشکش آرام می‌شود، خدا را شکر می‌کند که سالم است و می تواند کار کند.

از او هم درباره طولانی‌ترین شب سال و خاطراتش از این شب می‌پرسم و با خنده تلخی جواب می‌دهد: الان ۲۳ ساله من دارم هر شب کار می‌کنم نه تعطیلی، نه جمعه، نه عیدی، نه شب یلدایی، هرسال همین برنامه‌اس، مگه اینکه با برگا و سرما خاطره شب یلدا بسازیم!

روایت او هم مثل بقیه پاکبان ها از شب یلدا به دوران کودکی بر می‌گردد، وقتی که از سوز سرما و برف سنگین شب‌های زمستان به زیر کرسی پناه می بردند و همه خانواده و فامیل ساده و بی ریا دور هم جمع می‌شدند. او می‌گوید بچه که بودم در ولایتمان جمع می‌شدیم خانه بزرگتر فامیل، دور کرسی می‌نشستیم، اونوقتا آجیل و این چیزا نبود، یه کم نخود کشمش و گندم می‌ریختیم توی سینی روی کرسی و می‌خوردیم و داستان‌های بزرگترا رو می‌شنیدیم، یادش به خیر.

روایت پاکبان‌های شهر از طولانی‌ترین شب سال ساده و بی ریاست، مثل روایت بیشتر قدیمی‌ها، اما نداشتن خاطره امروز که دلگرمی شب‌زنده‌داری‌های سخت و طولانی هر شب باشد تلخ و غم انگیز است. پاکبان‌های شهر نه فقط برای شهروندان که شاید حتی برای خانواده‌هایشان قهرمانان گم نام باشند، اما زیبایی و سلامت شهری مثل اصفهان مدیون کار و تلاش شبانه آنهاست.

 به این امید که شنیدن روایت‌های ساده و صمیمی آن‌ها کمی باعث دلگرمی شان در این شب‌های سرد سال شده باشد.

هاجر مقضی خبرنگار جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها