اما وقتی از در ساختمان وارد میشوی با دنیایی مواجه میشوی که با بیرون در، سنخیتی ندارد. انگار قدم به دنیای تازهای گذاشتهای. دنیایی که هوایش ذرات خوف و رجاست.
هزار امید خفته در نگاههای غریب و هزار اراده محکم نشسته در ساک و چمدانهایی که به دنبال خود میکشند. از میانشان که رد میشوی گاهی میبینی از فلاسک همراهشان چای ریخته و مینوشند تا خستگی را به در کنند و دوباره از جا به تلاش بلند شوند. اینها مردم سرزمین من هستند، ایران.
در میانشان قومیتهای مختلف با فرهنگهای گوناگون پیدا میکنی از بلوچ گرفته تا آذری. اما همه اینها برای یک اصل به مرکز رویان مراجعه کردهاند. گره همهشان به دست یک چیز باز میشود؛ «سلول».
عدهای به طلب فرزند و عدهای به شفای بیماریهای زمینهای و دلایل دیگری که راهشان را به این موجود زنده کوچک، اما بسیار بزرگ کشانده است.
کتاب از لحاظ عنوان، انتخاب هوشمندانهای دارد؛ سلولهای بهاری! که الحق بهار، تجارت میکند و میتواند خرمی به میان بکشد. نویدبخش است و خبر از یک تحول شگرف میدهد؛ تحولی که ماحصلش امید است و طی زمان میتواند د بهبود شاخص امید به زندگی موثر باشد. سخن از یک راه طولانی و طاقت فرساست، یک دستاورد؛ دستاوردی که به جان انسانها امید میبخشد و بهای جان را بیشتر ارج مینهد. نویسنده از زبان راوی مینویسد که برای برخورداری و رسیدن، باید قربانی داد و بها پرداخت. راوی قصه از ظرفیتهای وجودی انسان حرف میزند که در جهت رسیدن به کمال، انتها ندارد. میزان برخورداری هر فرد با تعداد گامهایی دارد که در مسیر کمال برمیدارد بیآنکه سنگهای کوچک و بزرگ افتاده در مسیرش را بشمارد.
روایت گامبهگام پیش میرود بیش از آنکه اشاره به رسیدن داشته باشد اشاره به مسیر دارد. تمرکز نویسنده و راوی بر مسیر حرکت بیشتر است تا رسیدن به مقصد. شاید علتش این باشد که در حقیقت مقصدی وجود ندارد و هر چه هست نردبانی است که باید از آن بالا رفت و متوقف نشد.
این همآوایی نگارش در بیان دادهها با مسیر رسیدن به هدف شخصیت اصلی روایت حاصل فرم روایت و صد البته تلاش ارزشمند سوژه است. زیرا راوی از تجربه زیستیاش حرف میزند و نویسنده خوب گوش میکند. نویسنده شواهد را خوب میبیند و سعی میکند به درک متقابل برسد. راوی هم در انتقال حس به نویسنده موفق است. بنابراین یکپارچگی بین نویسنده و راوی رخ میدهد که محصولش انتقال همان حس برخواسته از فرم روایت، در ذهن مخاطب است.
خواندن سلولهای بهاری مثل همراهی در فتح قله است. اولراه که ایستادی که میدانی راه دراز است و قلندری باید کشید. اما میدانی شکوهش میارزد که در صحنههایش شریک شوی.
سلولهای بهاری در حالی که از مضمون غنی و حیاتی است در فرم هم سازگار است. میخواهم در سلولهای بهاری، به جای پیرنگ بگویم جان روایت. فرم به جان روایت وفادار است. جملات مورد استفاده در کتاب کوتاه و ساده است.
سلولهای بهاری امید ساز میکند و بزرگترین میراث هستی سخن میگوید. سلول، بهانه است برای این که برق امید را در چشمها بدرخشاند. با این همه نویسنده فضلفروشی نمیکند. کلمات را ساده و روان انتخاب میکند و هرگز بحث را تخصصی پیش نمیبرد. برای همین روایت را عام و خاص میتوانند بخوانند.
یکی از بهترین اشارات «پدر علم سلولهای ایران» روایت همراهیها و همراهانش است. او تکتک افرادی که در با او هممسیر بودند را برمیشمرد و ارج مینهد اما حکایت دکتر پروانه فرزانه، حکایت دیگری است. خلوص نیت راوی در این روایت بیشتر نمایان میشود.
«علاوه بر بعد علمی، اجتماعی و شخصیتی، پروانه مادر بینظیری هم بود. او چند فرزند یتیم را هم تحتپوشش گرفته بود و ماه به ماه هزینههای نگهداری آنها را پرداخت میکرد.هر چه تلاش کردم پروانه را در جامه مادرانه توصیف کنم، ددم از بیان آن ناتوانم. وصف مادر را باید از فرزند شنید...»
روایت دکتر حسین بهاروند، روایتی از مردمان ایران است. مردمی که مشهور یا گمنام دست در دست یکدیگر گذاشتهاند تا خون در شریانهای ایرانمان جاری باشد و همواره نبضش بزند.
منبع: ضمیمه قفسه روزنامه جامجم