درباره کتاب زندگی پای تخته سیاه
نه سودای نویسندگی دارم و نه داعیه خلق اثری ادبی
عفت جوادی، معلم
از روزی که به نقل از یک نویسنده آلمانی خواندم: «از زندگی کتابهای زیادی میتوان پدید آورد و از کتابها فقط کمی، خیلیکم، زندگی بهدست میآید.» این سؤال در ذهنم شکل گرفت و فکرم را مشغول کرد که: اگر نویسنده بودم، از کدام نقشم در این دنیا پرده برمیداشتم و کتاب زندگیام را چگونه مینوشتم؟ برای یافتن پاسخ قلم به دست گرفتم و شروع کردم، هرچه نوشتم از کلاس و مدرسه سر در آورد. شرح تلاشهای دختر جوانی که معلمی را انتخاب کرد و دغدغههای معلمی که مادر سه فرزند شد و نگرانیهای مادری که شاهد اثرات مطلوب و نامطلوب سیستم آموزشی بر پرورش و تربیت فرزندان خود و دختران جامعهاش بود. شرح حال معلمی که گاهی به نقش موثر و موفقیتهایش بالید و گاهی هم عزادار ضعفها و ناتواناییهایش در رفع اشکالات سیستم آموزشی شد. مجموعهای شامل یکصد و اندی روایت یا داستان کوتاه که به لحاظ تاریخی به ترتیب و از نظر موضوعی متفاوتند والبته همگی حول محور آموزش و پرورش کار آسانی نبود ولی یافتن و جلب نظر ناشری که از وقت گرانبهایش مایه بگذارد و نوشتههایم را بخواند و انگیزه و هدفم از نوشتن را بهدرستی دریابد، کار سختتری بود. ناشر محترمی بدون آنکه مطالب ارسالی را بخواند، چاپ دیجیتال در تعدادی اندک و نشر در جمع خانواده را تجویز کرد و نازنینی که با خواندن بخشی کوچک و تأیید تواناییام، کمر به استفاده از شناخت و تجربه من و زیر و رو کردن آموزش و پرورش بست و عزیزی که پس از خواندن سه قسمت رأی بر تهیه و مطالعه کتابهایی خاص در جهت رشد قدرت نوشتنم داد و من هیچ کدام را نمیخواستم و در جستوجوی ناشری توانا بودم که دغدغهها و دلسوزیهایش بیشتر از یک ناشر معمولی باشد.سرانجام شانس با من یار شد و ناشر محترمی، دست دلنوشتههای مرا در دست مسئول محترم نشر جامجم گذاشت و چند جلسه صحبت با او خیالم را آسوده کرد. این گونه شد که اولین کتاب زندگیام موجودیت یافت و «زندگی پای تخته سیاه» نام گرفت. کتابی که نه سودای نویسندگی در نگارشش نقش داشته و نه داعیه خلق اثری ادبی. کتابی که از دل یک معلم برخاسته و به امید بهبود سیستم آموزشی نوشته شده؛ نوشتهای که نویسندهاش سخت معتقد است ارزش خواندن دارد و مطمئن است بر دل خواننده خواهد نشست.
درباره کتاب دوبارگی
روایت انسانهایی که لغزیدند اما سقوط نکردند
فردین آریش، نویسنده
روایت برساختن واقعیت است، بیزواید و حواشی بیاهمیتی که زندگی واقعی و روزمره بر آن سایه میاندازد؛ بازگویی و بازسازی وجوهی از زندگی و واقعیت است که ارزش روایی داشته باشد. از این جنبه، روایت کندوکاو کردن در همین زندگی روزمره است. انتخاب لحظاتی از زندگی هر روزه آدمهایی با تجربیات تازه و متفاوت. روایت منظری است برای تماشای واقعیت و تجربهای از زندگی ــ که زیادی محدود و کوتاه استــ در جهانی که فرصت و امکان تجربه بسیاری از لحظات و موقعیتها ممکن نیست. روایت ــ و اساسا ادبیات ــ امکانی است برای تجربه موقعیتها، معاشرتها و رویدادهای تازه و عمیقتر شدن تجربیات و زیست شخصی، بیآنکه مجبور باشیم واقعا بهایش را بپردازیم؛ تجربه اعتیاد، مرگ، تنهایی، جنگ و هر اتفاق دیگری در زندگی که بغرنج است و مهیب و سخت. «دوبارگی» 10روایت است از انسانهایی که روی خط قرمزهای زندگی راه رفتهاند و گرچه لغزیدهاند اما سقوط نکردهاند. آدمیزادهایی با همه تضادها، بحرانها، فقدانها، روشنیها، گناهها، بیگناهیها و تقاصهایشان. دوبارگی امکان تماشای جهان است از منظر آدمهایی متفاوت با تجربیاتی چگال و دراماتیک. تجربه اولین سیگار، اولین مصرف، اولین تزریق با همه سرخوشیها، خندهها و رویاها. تجربه روزهای وابستگی، استخواندردها و شبهای بیپایان ترک، تجربه لغزشها، طرد شدنها، تنهاییها، خیابانگردیها، کارتنخوابیها و بالاخره تجربه شب هزارویکم و بازگشت به زندگی؛ در یک کلام دوبارگی. تجربیاتی که برای راویانش به قیمت سالهای ارزشمند و بیبازگشت زندگی تمام شده اما به لطف ادبیات به زندگی ما اضافه میشوند. به این امید که کلمات ــ این حاملان رنج ــ میانجی نجات، رستگاری ما و دیگران شوند. با این حساب دوبارگی، چالشی برای تجربه بحرانهای شدید و هولناک اعتیاد و محک زدن خودمان هم هست؛ رو به رو شدن با کم و کاستیها و تاریکیهای شخصی، قرار گرفتن در موقعیتهای مشابه و درگیر شدن با تضادهای درونی. کشف خود دستاورد روایت است از موقعیتهای روشن و تاریک زندگی دیگری و چه بهتر اگر این زندگی زیادی دور و دست نیافتنی یا بسیار نزدیک و ملموس باشد با چالههای تاریکتر، روزهای کمسوتر، تنهاییهای عمیقتر و البته بازگشت و دوبارگی؛ چیزی شبیه اعتیاد و رهایی از آن.دیگر اینکه امید دارم تصویری که دوبارگی از انسان مبتلا به و رهاشده از اعتیاد بهدست میدهد چیزی فراتر از شمایل مفلوک و ترحمبرانگیز مرسوم و برهمزننده کلیشههای ذهنی در حافظه جمعی ما باشد و در نهایت ختم شود به کاتارسیس؛ به سبک شدن روح و تشدید انسانیت. آمین.
درباره کتاب «دوربرگردان»
روایت آقا سلیمان؛ یک مجاهد افغان از نبرد سوریه
سید زهیر مجاهد، نویسنده
منسید زهیر مجاهد، بزرگ شده محله گلشهر هستم،محلهای مهاجرنشین در حاشیه شهر مشهد مقدس.از همان کودکی به یاد دارم که رفقایم برای حفاظت از خود و بعضی هم برای بالا بردن کلاس خودشان، چاقوی ضامندار، زنجیر و پنجه بوکس میخریدند و همراه داشتند اما هیچوقت دعوای جدی با چنین ابزاری را ندیدم و حتی با کسی که دعواگر حرفهای باشد، رفاقتی نداشتم. سیب زمانه هزار چرخ خورد و در مسیر مدافعان حرم با انسانهایی آشنا شدم که همه گلچین شده و با دعوت آمده بودند، پچپچ بعضی از رزمندگان درباره یکی از فرماندهان ارشد مرا کنجکاو کرد و خیلی زود فهمیدم آن فرمانده از گذشتهای متفاوت پا در مسیر دفاع از حرم گذاشته است. رفاقت من و آقا سلیمان که خودش هم از محله گلشهر بود، خیلی زود شکل گرفت اما طی این رفاقت پنج شش ساله هیچگاه نتوانستم از آن گذشته پر از دعوا، چاقوکشی و زندانش سوالی بپرسم. از یکسو دوست داشتم حس کنجکاویم اقناع شود و از دیگر سو علاقهمند بودم تا این بخش از تاریخ مدافعان حرم ثبت و ضبط شود. غروب یک روز پر کار بود که همراه یک گروه تصویربرداری از شهر حلب سوریه به سمت دمشق برمیگشتیم. در بین راه هماهنگیها انجام و قرار شد در مسیر از آقا سلیمان هم یک گزارش بگیرند. بهعنوان راه بلد و معرف همراهشان رفتم تا منطقه اثریا و مهمان مقر فرماندهی آقا سلیمان شدیم. مصاحبهها گرفته شد و گروه مستندساز رفتند برای استراحت و تازه گپوگفت خودمانی من و آقا سلیمان شروع شد. چای نوشیدیم و تا پاسی از شب صحبت کردیم. اصلا سکوت و تاریکی شب آن هم در منطقه جنگی، حس عجیبی ایجاد میکند. نمیدانم اثرات آن بود یا تلنگری در سلیمان ایجاد شده بود که بیمقدمه گفت «خیلیها اصرار دارن که از زندگی من کتاب بنویسن. منم بدم نمیاد جوونترها درس بگیرن. اگه آقا سید شما بیای پای کار همه زندگیم رو برات تعریف میکنم!» احساس میکردم خواب میبینم اما چند ماه بعد که آقا سلیمان به مشهد آمد و جلوی دوربین من نشست همه چیز رنگ واقعیت به خودش گرفت و حالا شده یک کتاب بهنام «دوربرگردان». کتابی که با حمایت برادر مهدی قزلی در انتشارات جامجم منتشر شده و همین روزها در اختیار علاقهمندانی قرار میگیرد که به تاریخ شفاهی دفاع از حرم دل بستهاند.
درباره کتاب زخم روی زخم
«مستندنگاری» یکجور دیوانگی است!
محمود جوانبخت، نویسنده و روزنامهنگار
«داستان» را وقتی مینویسم، برایم تمام میشود. در حقیقت چیزی که با من بود... برای من بود، از درون به بیرون رخنه میکند و دیگر مال همه میشود و خلاص میشوم.«مستند» ولی کاملا برعکس این است. بیرون از من است. مال دیگری است. وقتی مینویسمش، درونی میشود. در من مینشیند و تازه ماجرای من و او شروع میشود. درونی میشود و دیگر با من است و یقهام را هیچگاه رها نمیکند.پس داستان برای من «تمام» شدن است و مستند «شروع» شدن... برای همین یکجور دیوانگی است مستندنگاری... نه فقط مستندنگاری که مستندسازی هم همین است؛ زخم خوردن از روایت زخم دیگران است... یک جور خودزنی است گویا... یا تو بگو خودآزاری...وقتی برمیگردم و این همه سالی را که پشت سرم به نوشتن گذشتهاست نگاه میکنم، انبوهی صدا و تصویر و کلمه میبینم که در انبان دل و جانم جای گرفتهاست که ذرهای از آن بیرون ریختنی نیست با من هستند و با آنها زندگی میکنم. روایتی که میسازم از «واقعیت»، همین که از واقعیت عینی و از جنس مشاهده تبدیل میشود به روایت، دیگر با من است و جزئی از من است و حتی اگر بخواهم هم از من جدا نمیشود... و این خاصیت مستندنویسی است... از همین سنخ و از همین جنس که همین روزها منتشر شده و اسمش «زخم روی زخم» است، در حقیقت زخم تازهای است که بر جانم نشستهاست... بر جانم نشستهبود... کتاب روایت بیشمار زخمهای مردمان ترکمان شیعه عراق است که از وقتی به یاد دارند، در این سرزمین بلاخیز زخمخوردهاند و میخورند... و آخرینش زخمی بود که داعش بر این مردم زد... هشت سال پیش یعنی در خرداد ماه ١٣٩٣، داعش پس از تصرف موصل، سراغ شهرهای ترکماننشین در شمال عراق هم رفت... از سال بعدش پای من هم با دوربین به عراق باز شد و از سال بعد و بعدترش هم چند بار به شهر تازهخورماتو و بشیر و طوزخورماتو و کرکوک و روستاهای آن حوالی که داعش مدتها بود زخم بر جان مردم ترکمان میزد، رفتم.بشیر شهر کوچکی است که یک سال و چند ماه به تصرف داعش درآمد. حرامیان این شهر کوچک را گرفتند که جاپایی درست کنند برای خود تا تازهخورماتو را هم بگیرند که شهری است بزرگتر و شیعهنشین ولی... هر چه داعشیان سبعیت بیشتری نشان دادند و با سلاحهای سنگینتر و نفرات بیشتری به شهر یورش آوردند، مردان و جوانان شهر بیشتر مقاومت کردند... آنها چند سال مردانه با داعش جنگیدند و از جان مایه گذاشتند... و زخم روی زخم روایت این مقاومت است و روایت زخمهایی که ترکمانان شیعه در این سالها خوردهاند...
درباره کتاب پروانهها گریه نمیکنند
تمام کتابم عین واقعیت است
مرضیه اعتمادی، نویسنده
«پروانهها گریه نمیکنند»، مجموعهای از 15روایت حول موضوع پرچالش معلولیت است. اگر گفتن و شنیدن از تفاوتها و معلولیتهای جسمی و ذهنی مختلف را اولین گام برای رسیدن به فرهنگ مطلوب مورد نیاز فرد و جامعه در نظر بگیریم بهراحتی میتوانیم بگوییم این کتاب، پیشگام آغاز همصحبتی و گشودن باب گفتوگوی بیواسطه در این زمینه خواهد بود. حقیقت این است تا وقتی ما سکوتمان را نشکنیم، از معلولیت خود یا عزیزانمان شرمنده و خجالتزده باشیم و با هم صاف و ساده و بیواسطه از تجربه رنجهایمان نگوییم، معلولیت و بیماری قادر خواهد بود خیلی راحت و سریع ما را از پا بیندازد و بازی را به نفع خودش تمام شده اعلام کند. هدف من از جمعآوری روایتهای مختلف در این حوزه، باز کردن دریچهای به دنیای کمتر شناخته شده معلولیت بود. اولین تجربه نگارش من در این زمینه، کتاب «شصت» است؛ کتابی که انتشارات امیرکبیر آن را به چاپ سپرد و بر اساس شنیدهها و دیدهها مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. در این کتاب از بیماری و معلولیت جسمی و ذهنی دخترم، زینب نوشتهام. بعد از چاپ کتاب و بزرگتر شدن فرزندم، طبیعتا مواجهه من با ابعاد گسترده معلولیت و ملاقاتم با افراد دارای معلولیت و خانوادههایشان بیشتر شد. دغدغهها، مشکلات و کم و کاستیهایشان را از نزدیک میدیدم و نیاز به حرفزدن و شنیدن صدایشان را درک میکردم. نوشتن از زوایای مختلف و پنهان مانده معلولیت، دغدغه و رویای من بود. غیر از مواجهه مستقیم با این تفاوت، چند سالی بود که در حوزه معلولیت مطالعه میکردم و بهخوبی ضرورت انجام یک کار میدانی را میفهمیدم. در نهایت بعد از صحبت و همفکری با مدیر نشر جامجم، آقای مهدی قزلی، بهطور رسمی کار تحقیق، مصاحبه و نگارش کتاب را آغاز کردم. بسیار خرسندم که بگویم با تمام راویهای کتاب ملاقات حضوری داشتهام و آنچه در کتاب ثبت شده، عین واقعیت است. از طرفی هرکدام از روایتهای کتاب به نوعی از معلولیت میپردازد و تنوع روایتها در سراسر کتاب حفظ شده است.امیدوارم به لطف خداوند مهربان، کتاب پروانهها گریه نمیکنند بتواند، جامعه و مسئولانش را در مسیر رسیدن به فرهنگ صحیح معلولیت یک گام به جلو ببرد و باری از دوش فرد معلول و خانوادهاش بردارد.
درباره کتاب نان حلال
نمایش جلوهای از ایرانِ امیدوار
حمیدرضا جوانبخت، روزنامهنگار
در ابتدای کلام باید عرض کنم احتمالا هرکس «نان حلال» را بخواند به خوبی متوجه این موضوع میشود که مالکیت حقیقی این اثر با نویسنده نیست و اگر خواننده با خواندن کتاب به آرامشی دست پیدا میکند، طبعا نتیجه انتقال بخشی از عشق و ایمان جوانان کارآفرین به وطن و تلاش و همت آنان در جهت آفرینش کار است. کتاب نان حلال خاطرات و سرگذشت ۲۲ کارآفرین جوان است. از آن جوانان باهمتی که در اوج جوانی بر یأس و ناامیدی غلبه کردهاند و درحالی که بسیاری از آنان در خارج از کشور فرصتهای کاری و تحصیلاتی زیادی داشتهاند اما به جنگ دستاندازها و تنگنظریهای بسیاری از مسئولان رفتهاند. بیتعارف بگویم، نان حلال حکایتی است جذاب و خواندنی از عشق به میهن. روایتی است از سرگذشت ۲۲ شیرپسر و شیردختر ایرانی که پاشنه همت را ورکشیدهاند و برای اعتلای وطن میجنگند. از نبرد با بیماری و بیکاری در دشتستان جنوب و مسیر فیروزهای در شیراز پر راز تا مرمتگری تاریخ از مازندران و کارآفرینان موفق در غرب کشور و دهها کسبوکار دیگر از گوشه و کنار ایران که ویژگی مشترکشان امید، خلاقیت و تلاش خستگیناپذیر جوانانی است که این کار و کاسبیها را برپا کردهاند. از روزهای ابتدایی تا انتهای نگارش کتابی که همواره برایم رسالت مقدسی بود با خود به این میاندیشیدم که هدف اول این اثر تزریق امید است. آن هم در شرایط کنونی که عدهای در خارج از کشور و عدهای در داخل،عزم بزرگی کردهاند برای کاشتن تخم ناامیدی در قلب مردم، رسالت بزرگ همه ما تزریق امید است. اشاعه هدفی مهم یعنی ساختن وطنی که متعلق به خودمان است به دستمان خودمان و حرکت رو به جلو. اینکه جوانان خواننده این کتاب بدانند به رغم تمام مشکلات میشود با دست خالی از پس تمام مشکلات برآمد و با یک جرقه کوچک و بدون سرمایه گزاف کارهای بزرگ انجام داد. هدف مهم این کتاب نمایش جلوهای از ایران امیدوار و سرپاست. هدف و رسالت بعدی این کتاب و مؤلف کوچک آن، ادای دینی است به تمام کسانی که در هر لباس و جایگاهی، در پایتخت بزرگ یا روستایی کوچک به دنبال برافراشته شدن پرچم ایران بر تمام قلههای افتخار جهانی و حرکت ایران به سمت پیشرفت هستند و برای تحقق این امر هر روز و هر شب تلاش میکنند. در انتها باید گفت این کتاب نیز مانند اثر قبلیام یعنی «موتورسوار چمران» که احتمالا دنبال کنندگان نشر «جامجم» آن را به خوبی میشناسند، سندی است مکتوب و ماندگار بر وجود پدیدهای به نام «روح ایرانی» که در صورت لزوم و نیاز به آن از خواب بیدار میشود، در وجود هر ایرانی با هر سلیقه و تفکری جوش و خروش ایجاد میکند و کشور خود را از هر خطری میرهاند.
منبع: ضمیمه قفسه روزنامه جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد
درگفتوگو با رئیس دانشکده الهیات دانشگاه الزهرا ابعاد بیانات رهبر انقلاب درخصوص تقلید زنان از مجتهد زن را بررسی کردهایم