شهادت به قیمت از دست ندادن برجک نگهبانی
شهید ابوالفضل غلامپور ویرانی، یکی از سربازان شهید فراجاست که در زمان شهادتش در سال ۹۷، 21بهار از عمرش گذشته بود. او فرزند چهارم خانواده بود و سه برادر و یک خواهر داشت. شهید ابوالفضل، در رشتههایی مانند فوتبال، دوی 100متر و کوهنوردی فعالیت داشت و در رشته دوی 100 متر هم مدالهای زیادی کسب کرده بود. پدر شهید میگوید، پسر قهرمانش یک کمد پر از مدال و لباس و کفش ورزشی و نظامی دارد، اما پیشانینوشت پسر رشیدش، شهادت بود.
پدر از روز شهادتش میگوید: «ششم یا هفتم اسفند ماه بود که پسرم برای مرخصی آمد و بیست و سوم هم رفت، اما در زاهدان اتفاقی افتاد که باعث شکستن دست او شد و پسرم دوباره به خانه برگشت. هفتم فروردین ماه او را دوباره به زاهدان فرستادیم. او از من به خاطر اینکه اجازه نداده بودم ۱۳ بهدر کنار ما باشد و غیبت نکند، کمی دلخور بود. ۲۳یا ۲۴فروردین ماه بود که پسرم تماس گرفت تا از ما حلالیت بطلبد و چند روز بعد هم شهید شد. بعد از مراسم هفتم پسرم، ما را به برجکی بردند که پسرم در آن شهید شده بود. این حادثه را به روایت از دوست و آشناهایی که داشت و بچه محلهای خودمان بودند، تعریف میکنم. آنها برایمان تعریف کردند پسرم بعد از کلاس قرار بود در آشپزخانه باشد. ظاهرا یکی دو تا از بچهها ترسیده بودند که البته ترسیدن برای بچه ویرانی معنایی ندارد. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که حاضر نبودند به برجک بروند. آقا ابوالفضل که وضع را اینطور دید، تصمیم گرفت به برجک برود، چون او قبلا هم به برجک رفته بود، اما این بار پنجشش روزی در برجک بود. روز ۲۸ فروردین ماه ساعت یک و نیم نیمه شب، یکدفعه درگیری رخ داد که این درگیری تا ساعت پنج صبح طول کشید. ساعت 4صبح، دو تیر به شانههای آقا ابوالفضل اصابت کرد و او دچار خونریزی شد و درنهایت سر مرز میرجاوه به شهادت رسید.»
خواهرشهید هم مانند پدر حرفهایی برای گفتن از برادر شهیدش دارد: «من چون خواهر ندارم و سه برادر دارم، آقا ابوالفضل با من خیلی خوب بود و خیلی با هم درددل میکردیم. بعد از اینکه به خدمت سربازی اعزام شد، بیشتر از قبل هوای خانواده و بهخصوص هوای من و پسر کوچکم را داشت. آقا ابوالفضل پسر بسیار خوش نام و نشانی بود. آنقدر خوب بود که همه از او تعریف میکنند. در مورد او پرسوجو کنید، هرجا که اسم ابوالفضل بیاید، همه از خوبیهایش تعریف میکنند.»
خواهر به یاد برادرش، نام کودکش را ابوالفضل گذاشته است تا یاد و خاطره او همیشه زنده بماند. او در ادامه صحبتهایش میگوید: «قبل از تولد پسرم، از برادرم پرسیدم کجا و چه جور جایی خدمت میکنی؟ گفت یک جای سخت. جایی که اگر نزنی، آنها تو را میزنند. برادرم از آن آدمهایی بود که اگر شب میخواست بخوابد، حتما باید چراغ اتاق روشن میماند تا خوابش ببرد و ما بعد چراغ را خاموش میکردیم. او زمانی که همراه دوستانش به کنار دریا رفته بود، با دست خودش روی شنها نوشته بود شهید ابوالفضل غلامپور و عکس انداخته بود. ما تا قبل از شهادتش آن عکس را ندیده بودیم. برادرم فرشتهای بود که خدا به ما عطا کرده بود. من خیلی خوشحالم. شهادت لیاقت میخواهد که نصیب ابوالفضل شد. او بسیار مهربان و خاکی بود و با اخلاق خوبش همه را جذب خود میکرد.»
قهرمان دوو میدانی در نبرد با قاچاقچیان
شهید مرتضی کارچانی، یکی دیگر از شهدای فراجاست که از جان شیرینش برای اعتلای وطن گذشت. شهید کارچانی متولد کارچان، یکی از شهرستانهای استان مرکزی بود. او هم مانند شهید غلامپور سال ۹۷ و در حالی به شهادت رسید که تنها ۲۵ بهار را سپری کرده بود. شهید مرتضی، در زمان شهادت مجرد بود، یک خواهر و برادر داشت و در دانشگاه نیروی انتظامی لیسانس گرفته بود.
رقیه صفری مادر شهید در مورد او میگوید: « پسرم در رشته ورزشی دوومیدانی و کاراته فعالیت داشت و در این دو رشته ورزشی، مقامهایی هم کسب کرده بود. پس از گرفتن دیپلم، کنکور داد و در رشته مهندسی کامپیوتر قبول شد. البته او آزمون دانشگاه نیروی انتظامی را هم داده بود، اما نتیجه قبولی در آزمون دیر آمد و پس از دو ماه اعلام شد. یک ترم از رشته مهندسی کامپیوتر خوانده بود، اما بعد از اعلام قبولی در دانشگاه نیروی انتظامی، رشته مهندسی کامپیوتر را رها کرد و سه سال و نیم پس از ورود به دانشگاه مورد علاقهاش فارغالتحصیل شد. دوستان پسرم میگفتند او موفقیتهای زیادی کسب کرد و به کارش هم علاقه خیلی زیادی داشت. او به مسیری که در آن گام گذاشته بود، بسیار اعتقاد داشت و میگفت باید از جانمان مایه بگذاریم.»
و همانطور که مرتضی گفته بود، او از جانش گذشت. مادر از روز شهادت فرزند رشیدش میگوید از ۲۸فروردین ماه سال ۹۷:« به آنها خبر دادند که بار قاچاق آمده است و قاچاقچیان را دستگیر کنید. دو اکیپ برای دستگیری قاچاقچیان اعزام میشود و درادامه درگیری رخ میدهد. پس از درگیری، بار قاچاقچیان را ضبط کرده و دو نفر از آنها نیز کشته میشوند. با فرار راننده قاچاقچیها از مهلکه، پسرم به راننده همکار خودش میگوید تو با ماشین برو و من پیاده میروم تا راننده قاچاقچی را دستگیر کنیم. چون همانطور که گفتم، مرتضی در رشته دوومیدانی کار میکرد و بسیار سریع میدوید، اما پس از مدتی راه پاککنها از راه رسیدند و با شلیک آنها، مرتضی به شهادت رسید.»
این درگیری منجر به شهادت شهید مرتضی در شهر سیب و سوران استان سیستان و بلوچستان شد. در استانی که افراد زیادی همچون شهید کارچانی همچنان جان خود را در راه سربلندی وطن از دست میدهند. مادر ادامه میدهد: « پس از شهادت پسرم، خیلیها در روستا او را الگوی خود قرار دادند. حتی تعدادی از مصرفکنندگان موادمخدر با شنیدن خبر شهادت پسرم گفتند دیگر دنبال مواد نمیرویم. خبر شهادت مرتضی را در اینستاگرام گذاشته بودند و فکر کنم دوستانش این کار را کردند. همه خبر داشتند، اما ما نمیدانستیم. وقتی خبر شهادت را شنیدم، متوجه حال خودم نبودم و بعد از سه روز هم پیکرش را به خاک سپردند. اوایل اصلا دوست نداشتم سرمزارش بروم و باور نداشتم شهید شده است. دوست نداشتم بگویم خدا رحمتش کند و میگفتم اینقدر از قبر صحبت نکنید، ولی حالا بیشتر میروم و با رفتن به اتاقش احساس آرامش میکنم. پسرم بسیار مردمدار و بخشنده بود و احترام زیادی به پدر و مادرش میگذاشت. آنقدر مهربان و بخشنده بود که دلش نمیخواست هیچکس از او پایینتر باشد. هرچه برای خودش میخواست، برای دیگران هم همانطور بود.»
شهادت رئیس دایره جنایی پلیس آگاهی در ایرانشهر
کمتر کسی است که نداند در استان سیستان و بلوچستان گاهی چه درگیریهای شدیدی میان پلیس و قاچاقچیان رخ میدهد که باعث شهادت ماموران میشود. یکی دیگر از شهدای سیستان و بلوچستان هم که نامش در این خطه ماندگار شده است، شهید محمد تقیزاده است. او در قائمشهر مازندران متولد شد، اما خون گرمش، خاک ایرانشهر در سیستان و بلوچستان را رنگین کرد. شهید تقیزاده سال 64 به دنیا آمد و سال 95 درست وقتی تازه وارد دهه سوم زندگی خود شده بود، به شهادت رسید. او یک خواهر و یک برادر داشت و در رشته کارشناسی زیستشناسی در دانشگاه تحصیل کرده بود.
از مادر میخواهیم از فرزند شهیدش برای ما بگوید: « او از دوم دبیرستان میگفت دلم میخواهد پلیس شوم. من به بچههایم خیلی وابسته هستم و نگران بودم. کمی مخالفت کردم، اما پسرم گفت نه باید بروم. کارهایش که جور شد، یک سال در دانشگاه امین تهران درس خواند و پس از یک سال به بابل آمد و مشغول خدمت شد. بعد از آن، پسرم پیشنهاد کرد به ایرانشهر برود. گفتم اوایل خدمتت است و خیلی زود است به آنجا بروی. بهتراست ابتدا کمی تجربه کسب کنی، اما پاسخ پسرم منفی بود و گفت من باید به منطقه عملیاتی بروم. از سال92 رفت و حدود سه سال آنجا خدمت کرد. پسرم عاشق شغلش بود و لباسش را عاشقانه دوست داشت. به پدرش گفت من عاشق نظامی بودن هستم و نیروی انتظامی را دوست دارم. افرادی مانند من باید در نیروی انتظامی خدمت کنند و اشرار را از بین ببرند. آن منطقه، منطقه بدی بود. اقدامات خلاف قانون زیادی در آن صورت میگرفت و موادمخدر هم وجود داشت. با اینکه سن و تجربه کمی داشت، اما رئیس دایره جنایی پلیس آگاهی ایرانشهر شده بود. آنقدر فداکاری کرد و فعال بود که در آن سن به او یک پست مهم داده بودند. پسرم بسیار چشم پاک و بخشنده بود. همین ویژگی در او باعث شده بود به همه کمک کند. همکارانش میگفتند چون تعدادی از دوستانش در آغوش پسرم شهید شده بودند، برای همین خیلی احساسی شده بود. مادیات برای او اهمیتی نداشت و تمام حرفش خدمت به میهن و وطن بود. او در رشته ورزشی جودو هم فعالیت میکرد و بازوانی قوی داشت.»
مادر در ادامه از نحوه شهادت فرزندش برای ما توضیح میدهد: « فردی پس از به شهادت رساندن چند نفر به کشور پاکستان فرار کرده بود. پس از مدتی دوباره به ایران برگشت. پسرم گفت فلانی برگشته به ایران اما به من نمیگویند. خلاصه آن مرد به یک خانه قدیمی پیچ و خمدار در ایرانشهر رفته بود و همکاران پسرم هم موضوع را به او اطلاع دادند. او هم با اینکه آن روز حالش خوب نبود و سرما خورده بود، اما احساس مسئولیت کرد و به آنجا رفت، اما آن مرد پسرم را به رگبار بست و به شهادت رساند. پسرم به تعلقات دنیوی علاقهای نداشت. آن هم در شرایطی که به او انواع پیشنهادها را میدادند، اما زیربار نمیرفت و میگفت مال حرام در زندگیاش جایی ندارد. در این نظام هر کسی جایگاه خودش را دارد، اما شغل پلیس فرق میکند. اگر انسان غرق در میلیاردها پول باشد، اما امنیت نداشته باشد، آن پول هیچ ارزشی ندارد. پسرم برای امنیت کشور جانش را فدا کرد و برای همین به او پلیس امنیت و آرامش میگویند.»
گریه پیرزن بر سر قبر شهید
شهید محمدعلی دولتآبادی هم از دیگر شهدای ناجاست که مردادماه سال ۱۳۹۱ به شهادت رسید. روز تشییع پیکرش، حتی غریبهها هم سر مزارش رفتند. زنی مسن با دمپایی و لباس مندرس، یکی از همین افراد بود. عمه محمد در این باره میگوید:« درمراسم محمد همه شرکت کرده بودند؛ از مردم عادی تا بسیجیها و بچههای نیروی انتظامی. بعد از مراسم، تصمیم گرفتم سر مزار برادرزادهام بمانم. اطراف مزار را که تمیز کردم، خانمی مسن با دمپایی و لباس مندرس را دیدم که سرخاک محمد گریه میکرد. او را نشناختم. بعد از اینکه آرام شد، پرسیدم خانم شما محمد را میشناختی؟
او گفت من همیشه در پارک کلانتری ۱۲۰سیدخندان مینشینم و محمد هر وقت با موتور از آنجا رد میشد، از من میپرسید خاله کسی اذیتت نمیکند، چیزی لازم داری؟ بعد کمکی به من میکرد و میرفت. آن خاله گفتنش خیلی به دلم مینشست آن هم در شرایطی که امثال ما را هیچکس تحویل نمیگرفت، اما او با مهربانی با من صحبت میکرد. وقتی عکساش را دیدم و فهمیدم شهید شده، انگار دنیا روی سرم خراب شد. خودم را به بهشتزهرا رساندم تا در مراسم او شرکت کنم.»
خواهر شهید دولت آبادی هم خاطراتی از او به یاد دارد:« ماه رمضان سال ۹۱ روزه بر من واجب شده بود. چند روز اول را روزه گرفتم، اما حالم خوب نبود و ضعف شدیدی داشتم. محمد وقتی حالم را دید، کنارم نشست و از پاداش روزه گرفتن برایم گفت و با من کمی شوخی کرد تا حالم خوب شود. آخر حرفهایش هم گفت اگر همه روزههایت را بگیری، آخر ماه رمضان علاوه بر اجری که در پیشگاه خداوند داری، برای تو یک هدیه میخرم. من هم قول دادم هر طور شده تمام روزههایم را ادا کنم.»
اما عمر محمد به دنیا باقی نبود و روز بیست و یکم ماه رمضان همان سال به شهادت رسید. خواهر محمد ادامه میدهد:« ماه رمضان که تمام شد، سرهنگ نورآبادی(هنگام شهادت شهید دولتآبادی ریاست کلانتری 120 سید خندان محل خدمت شهید را به عهده داشت) به خانه ما آمد وهدیهای به من داد وگفت: این هدیه از طرف برادرت است. تو به او قول داده بودی تمام روزههایت را بگیری. تو به قولی که دادی عمل کردی، اما محمد به شهادت رسید و نتوانست به تو هدیه بدهد و من این هدیه را از طرف او به تو میدهم.»
پدر محمد هم خاطراتی از پسرش تعریف میکند:« محمد تازه چند ماهی بود به عنوان پلیس۱۱0 در کلانتری 120 سیدخندان مشغول انجام وظیفه شده بود. یک شب محمد پس از تمام شدن شیفتاش به خانه آمد. لباسهایش خیس و گلی بود و فورا رفت جلوی بخاری تا خشک شود. چهرهاش سرمازده شده بود و میلرزید. وقتی بدنش گرم شد، لباسهای خیساش را عوض کرد و پس از شستن دست و صورتش، کنار سفره غذا نشست. من طبق معمول هرشب بیدار بودم و برای اینکه محمد پای سفره تنها نباشد، بیدار ماندم و با هم غذا خوردیم. پسرم با اینکه لباسهایش را عوض کرده بود، اما همچنان سردش بود . به او گفتم پسرم چرا اینطور هستی؟ محمد گفت: دنبال متهم بودیم و باران هم میبارید ومن هم سوار موتور بودم. گفتم بابا اینجوری که هرشب یا لباسهایت پاره و خیس است یا خودت زخمی و خستهای. اینجوری از پا میافتی. جوابش آنقدر دندانشکن بود و قاطع که دیگر هیچوقت گله نکردم. محمد گفت: بابا سارقان اغلب ماشینهایی مثل پراید و پژو را میدزدند، چون سرقت آن برایشان راحتتراست. این ماشینها برای افراد کمدرآمد جامعه است که یا با آن امرار معاش میکنند یا با کار و پسانداز توانستهاند ماشین بخرند. بابا نمیدانی وقتی یک ماشین را به صاحبش برمیگردانی چه لذتی دارد. آنها تشکر هم نکنند، خدا اجرش را برایم مینویسد. با این حرف به او افتخار کردم.»
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گروسی: مشکل تیم روحی و روانی است
شاهین بیانی در گفتوگو با «جامجم»: