این یک رویکرد شتابان ساختاری / تماتیک به یکی از اشعار باطنگرا و عاشورایی حافظ و اشارات او در فحوای عاشقانههایش است بهمثابه صحنه ظهور کامل عشق از سوی عاشق کامل در محضر معشوق یگانه. شعری هم که عشق عباس (ع) را در لابهلای خود نهان دارد از این دست است:
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان/که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز /تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
برجهان تکیه مکن ور قدحی میداری /شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد /گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست بهدست آرو ز دشمن بگسل/مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم / که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
بازتاب عاشقانه ابوالفضلی در فضا، استعارهها، زبان و واژگان این غزل موج میزند و اگر نبود رویای صادقه و خبر خود حافظ در باره سرچشمه سرایش آن، باز به طریق تحلیل زیبایی شناسانه /نشانه شناختی/ معنا شناسانه، امکان کشف و رمزگشایی حافظ وجود داشت با التفات به نشانههای حماسی، «شاه شمشاد قدان»، «خسرو شیرین دهنان» که مرگ و شهادت، چون دیگر زادگان عاشورایی معصوم، شیرینتر از عسل بود در دهانشان و واژه اشارتگر، چون «صف شکن» و «چشم» و «مژگان» که در آن حضرت مشهور عام و خاص بود، «چرخ زدن» در میدان به یمن «مهر» و دوستی و «ولایت» پذیری از «ذره»ای در آستان معصومیت رسیدن به «خلوتگه خورشید» زهرایی و پرواز کردن تا نفس مطمئنه و خطاب یا بنی شنیدن از سوی محبوبه خدا و سر بر دامانش و در آغوش حسین علیهالسلام از جهان رخت بربستن، جان باختن با مستی معرفت به «زهره» جبینان کربلا که «زهرا» زادگانی، چون حسین و علی اکبر و شادی بر آوردن نیاز اهل حرم و کودکان و زنان «نازک بدن» معصوم تشنه لب، محتاج به آب بود. پرهیز از پیمان شکنی و شرم تا سرحد مرگ و خشم از امان نامه شمر و دعوت به «پیمان شکنی» اش ودست شستن از حسین و گسست مطلق از دشمن و «فارغ گذر کردن از اهرمنان» و رمز شهیدان کهاند این همه خونین کفنان؛ و همچون انبوه سرایشهای عاشقانه دیگر حافظ که چشم دارد به منتظر غایب (عج) و چشم بهراه معشوق پرده نشین از جمله:ای غایب از نظر به خدا میسپارمت که شرح مبسوط میطلبد، چون دهها غزل که از نظرها نهان مانده است.
خواستند گفتگو را در قالب مقالهای یکپارچه و در جامجم منتشر کنم. آغاز کردم که گر از دست برآید کاری کنم. ناتوان شدم که سخن به درازا کشید و ترجیح دادم همان سهپاره را با زدایش و ویراستهای منتشر سازم.
ب) روایتی زیبا از فال حافظ به نقل از مرحوم دکتر عبدالحسین زرینکوب که دستمایه و بهانه من برای گفتگو و شرح غزل عاشورایی حافظ شد این روایت استاد بود: روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت بهعنوان سخنران دعوت داشتم، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیلکرده و بهاصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی.
نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویرم را روی آن زده بودند، انداختم و وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم. دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم میگشتم؛ موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند. برای همین نمیخواستم فعلا کسی متوجه حضورم بشود. هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغلدستم نشسته بود با پرسشی رشتهافکارم را پاره کرد: ببخشید شما استاد زرینکوب هستید؟
گفتم: استاد که چه عرض کنم، ولی زرینکوب هستم.
خیلی خوشحال شد، مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند. همینطور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش میکردم. این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد؟
پیرمردی روستایی با چهرهای چینخورده و آفتابسوخته، متین و سنگین و باوقار. میگفت مکتب رفته و عمجزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را میخواند.
پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟ گفت: سؤالی داشتم. گفتم: بفرما.
پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟ گفتم: خب بله، صددرصد. گفت:، ولی من اعتقاد ندارم.
پرسیدم: من چه کاری میتوانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی برمیآید؟ (عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت میبردم)
گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من میکشید؟ گفتم: اگر از دستم بربیاید، حتما، چرا که نه؟
گفت: یک فال برایم بگیرید. گفتم، ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم. بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما.
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم نیت کنید. فاتحهای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمیخواهم، میخواهم ببینم حافظ در مورد امروز (روز عاشورا) چه میگوید؟ برای لحظهای کپ کردم و مردد در گرفتن فال. حافظ، عاشورا! اگر جواب نداد چه؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چه میشود؟
با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که بهطور ویژه به این موضوع پرداخته باشد. متوجه تردیدم شد، گفت: چه شد استاد؟ گفتم: هیچ، الان، در خدمتتان هستم. چشمانم را بستم و فاتحهای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحهای را باز کردم:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت/گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم/یا رب مباد کس را مخدوم بیعنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس/ گویی، ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف، چون کمندشای دل مپیچ کانجا/سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی/جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود/از گوشهای برونآیای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/زنهار از این بیابان وین راه بینهایتای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم/یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست/کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم/جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ/قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدای من این غزل اگر موضوعش امام حسین علیهالسلام و وقایع روز و شب یازدهم محرم نباشد، پس چه میتواند باشد؟
سالها خود را حافظپژوه میدانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل، ویژه برای همین مناسبت سروده شده.
بیت اولش را خواندم، از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه با من کرد و از حفظ با من همخوانی و گریه میکرد. طوری که چهار ستون بدنش میلرزید، انگار داشتم روضه میخواندم و او هم پای روضه من بود.
متوجه شدم عدهای دارند ما را تماشا میکنند که مجری برنامه به عنوان سخنران مرا فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده، حالا دیگر میدانستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم. بلند شدم، دستم را گرفت. میخواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم. گفت معتقد شدم استاد. معتقد بودم استاد، ایمان پیدا کردم استاد.»
ج) در پاسخ خاطره دکتر زرینکوب، دوستی پرسشهایی پیشا رو نهاد به قصد نفی نظر استاد. همچون:
این مصاریع غزل مذکور چه ربطی به مقام و کنش امامحسین علیهالسلام دارد:
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم.
یا: جانا روا نباشد خونریز را حمایت
یا: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
یا:یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
یا: هرچند بردی آبم و..؟
و معترض گفت: اینها کجا به امامحسین میچسبه؟
ناگزیر به شرحغزل شدم و گفتگو چنین ادامه یافت:
د) اگر به چند نکته متدولوژیک پایبند باشیم، شاید مشکل درک وجه عاشورایی غزل و اثبات صحت تفسیر استاد زرینکوب احتمالا حل شود:
۱- از پیش تصمیم نگیریم که مخالف چیزی باشیم که درباره آن پرسش داریم نه یقین. پرسش یعنی فروتنانه اعتراف کردن که نمیدانم.
۲-شعر حافظ اغلب چند راوی و دستکم دو راوی دارد. باید دید هر بیت یا مصرع از زبان کی روایت میشود.
۳-در فال از دیوان حافظ گاه مخاطب حافظ فال گیرنده است گاه راوی دانای کل و گاه شرح حال خود شاعر.
۴-کجای خاطره زرینکوب اشاره کرده که مصراعها درباره امامحسین سلاما... علیه است؟ یا قرار است وصف او باشد؟ این گمانی اشتباه است. چنین نیست. استاد. سخن دیگری دارد.
۵- ورود معرفتی به ساحت شعر حافظ صلاحیتهایی میخواهد و بدان باید التفات داشته باشیم.
۶- فال درباره اطلاع از نظر و سخن حافظ به عاشورا بود. نه وصف امامحسین علیهالسلام! و حافظ جواب روشن داد به تفأل استاد.
۷-در این ماجرای دکتر زرینکوب، همین که در شعر اشارهای رفته باشد که قطعا در فرهنگ اسلامی دالهایی دلالتگر فضای عاشورا محسوب شود غرض و مقصود برآورده شده و حاصل است چنین بود تا با اشاراتی که خواهم گفت و در متن غزل مستقلا هستی دارد، لسانالغیب بودن حافظ در رابطه با عاشورا به چشم استاد زرینکوب محرز میشود و قطعیت مییابد که هرگز متوجه ظرفیت دلالتهای این شعر و التفات حافظ به عاشورا نشده بودند و حالا کشفش میکردند.
اما تفسیر من از غزل حافظ که باید اول متوجه گردش و چرخش روایت شد:
بیت اول راوی حافظ است. دارد فضای درونی خود را با ما در رابطه با یار دلنوازش باز میگوید. راوی امام حسین نیست. حافظ درباره خود از یک وضع متناقضنما با ما سخن میگوید، وضعیت شکر با شکایت که میشود به تضاد هم شکر هم شکایت اندیشید یا وجه دیگری را تاویل کرد، وجه با شکایت شکر کردن. ظاهرا داری شکایت میکنی، اما باطنش شکر است. تجربه پاکبازانه حافظ که کمی بعد او را بهیاد فضای عاشوراییان و عشقشان میاندازد، نکتهای را در خود دارد که «نکتهدانان» عشق آن را میفهمند. شکرش به خدمت به معشوق، «بیمزد و منت» برمیگردد که فقط عشق آن را حاصل و ممکن تواند کرد. اما این شکایت که «یارب مباد کس را مخدوم بیعنایت»، شکوه از معشوق در حالی است که خدمت به او که بیتوقع و عاشقانه رخ میدهد قابلش را ندارد و عنایتی برنمیانگیزد. درست در شکوه حافظ از این حال و روزش است که او ناگهان به یاد یک رخداد ناب و عالی و دارای مرتبه عالیتر از تجربه خود میافتد: او بهیاد عشقی سراپا شکر بیشکایت، عشق حسینی عاشوراییان، در برابر شکر با شکایت خود میافتد و این فاصله را اعتراف میکند و آن فاصله او با عشق عاشوراییان است. فضایی که آن «رندان» عرصه عشق رندانه حقیقت هستی را مییافتند و به حقیقت ولایت معرفت مییافتند و شهید میشدند لب تشنه و بیشکایت و سراپا شکر و شوق بودند و آنان، ولی شناس و حسینشناس و پاکبازان شکرگزار بیشکایت عرصه عشق ناب و بیشریک بودند، غرق توحید بیشرک. در جایی که از «ولیشناسان» اثری نمانده بود و در چشم ددان، ولی ا...، با یک خارجی و خروج کرده بیمقدار و قدرتطلب فرقی نداشتند و اصلا قادر به شناخت جایگاه حسین در هستی و جهان غیب نبودند. تا به آن کس که مایه حیات (آب)، مهر مادرش بود، آب را دریغ نکنند.
حال با این شهود و تداعی حافظ برمیگردد به نسبت خودش و معشوق. به خودش هشدار میدهد تو اهل آن عشقبازی ای، ولی شناسان نیستی و اهل شکایتی و تاب نداری که ۷۰بار خونت بریزند و باز سر ببازی و پر از شکر باشی. برای همین به خودش نصیحت میکند که اینجا، جای جان بازی است و سرها بریده ببینی بیجرم و بیجنایت و تو در این مقام نیستی پس در زلف، چون کمندش مپیچ و ادعای آن عشق عاشورایی نکن که عاقبتش را بیشکوه تاب نمیتوانی آورد.
حال حافظ باز تغییر روایت میدهد و بهحال و وضع و مرتبه خود بازمیگردد که مرتبه شکر است با شکایت و از غمزه چشم خونخوار و کشتارگر معشوق میگوید که دلخواه یار است و او با یار یگانه شکوه میکند که چرا از این کشتار چشم خونریزش حمایت میکند که او توان این میدان خونین کفنی را ندارد که فرنگیها بین او و خونین کفنان کربلایی فاصله است.
قطعه بعدی غزل شرح تمایز حافظ است با عاشوراییان. آنان در بیابان آزمون عشق نه گم گشتند و راه مقصود از کف دادند و نه دچار دهشت شدند. آنان، ولی شناس بودند و کوکب هدایت حسین پیشاپیششان ظهور داشت و حافظ تفاوتش را صادقانه اعتراف میکند....
منبع: روزنامه جام جم