اتوبوس، راهنما زد و رفت روی پل. در تاریکی شب، چشم دواندم تا پادگان دوکوهه را ببینم. چیز زیادی معلوم نبود. خیلی طول نکشید که رسیدیم جلوی در پادگان. کنار در ورودی روی یک تابلوی بزرگ نوشته بودند «آثار ملی دفاعمقدس؛ یادمان سردار حاجاحمد متوسلیان».
فردای آن روز، راوی کاروان برایمان از حاجاحمد حرف زد. کمکم وارد دنیای شیرین حاجاحمد شدم. حاجی همان قهرمانی بود که انتظار داشتم. راوی یک جایی از حرفهایش گفت: «احمد متوسلیان، نفت و غذا را کول گرفت و برد برای نیروهایی که روی ارتفاعات اطراف مریوان مستقر بودند. بچهها خیلی خجالت کشیدند. حاجی وقتی حال نیروها را دید بغضش ترکید و گفت خدمت واقعی را شما انجام میدهید، کار ما و شما اصلا قابل مقایسه نیست.»
صحبتهای آن بنده خدا که تمام شد، تازه فهمیدم چرا احمد متوسلیان اینقدر بین بچه رزمندهها محبوب است. مگر میشود کسی که جانش در میآمد برای مردم و رزمندهها را دوست نداشت. از یکطرف برایمان گفتند گره عملیات بیتالمقدس با تدبیر و شجاعت احمد متوسلیان باز شد و از طرف دیگر شنیدیم با پای گچ گرفته رخت چرک بچهها را میشسته. وا... یک همچین آدمی را باید حلواحلوا کنیم و روی سرمان بگذاریم.
بعد از روایتگری بدون هدف شروع کردم به قدم زدن در پادگان دوکوهه. یادگاری رزمندهها روی در و دیوار ساختمانهای نیمهکاره برایم جالب بود. راوی برایمان گفته بود پیش از عملیات فتحالمبین تیپ۲۷ محمدرسولا...، همینجا تشکیل شد. کمکم تهرانیها آمدند و گردانها با هدایت حاجی شکل گرفتند. حاجاحمد تأکید بسیاری روی آمادگی نیروها داشت و سر این موضوع با احدی تعارف نمیکرد.
حق هم همین است. جنگ، آمادگی و هوشیاری میخواهد. تمام مدتی که در محوطه پادگان پرسه میزدم فکر سرنوشت حاجی اذیتم میکرد. آنروز چند نفری درباره ماجرای اعزام تیپ۲۷ به سوریه و مفقود شدن متوسلیان حرف زدند. راستش من که نفهمیدم زنده است یا شهید، ولی یک سوال برایم پیش آمد که چرا در کلانشهر تهران سردار حاجاحمد متوسلیان اینقدر غریب و بینشان است؟
پایتخت باید به نام قهرمانهای بینظیرش سند بخورد تا جوانترها با کسانی مثل حاجاحمد، رفیق و همراه بشوند. هنوز از خودم بیرون نیامده بودم که رئیس کاروان با عصبانیت آمد دنبالم. دوتایی دواندوان رفتیم سمت اتوبوس. همه سوار شده بودند غیر از من. راوی هم نشسته بود روی صندلی پشت راننده. تا چشمش به من افتاد با لبخند پرسید کجایی پسر؟ جواب دادم دنبال حاجاحمد میگشتم. آقای راوی دست کرد توی کیفش و یک کتاب داد به من و گفت: این کتاب را بخوان تا حاجی را بهتر و بیشتر بشناسی.
عنوان کتاب برایم جذاب بود: «راز احمد»؛ نوشته حمید داوودآبادی، از انتشارات شهید کاظمی.