یک: مدرسه تا خانه را ۱۰ساعت در راه بودیم. خوشحالی آن روز یک پاندمی عجیب بود که هر کسی از بغل دستیاش میگرفت، با قدرت سرایت ۹۹درصد. به خانه که رسیدیم از بس کلهام را از پنجره سرویس مدرسه بیرون کرده و هوار کشیده بودم صدا نداشتم. مادرم، اما آمد و یک لیوان چای گرم دست بچه ۱۵سالهاش داد و گفت خسته نباشی! آن روز حال همهمان خوب بود.
توپ که از پای علی دایی جدا شده بود، از وسط چند آدم زرد و سیاه رد شد -که وا رفته بودند و به عاقبت تلخشان نگاه میکردند- رفت افتاد درست جلوی پای خداداد و انگار که تمام تیانتیهای دنیا را چیده باشی روبهروی خط آتش و بغل پای خداداد توپ را درست زده باشد وسط چاشنی همهشان یکهو همه چیز منفجر شد؛ و من فردای آن روز را تا مدرسه بال زدم، در صف از فوتبال حرف زدم، در کلاس هم، در سرویس حتی و وقتی شب در خانه دور هم جمع شده بودیم که شام بخوریم چنان قاشق و چنگالها به هم میخوردند که انگار سمفونی شادی از تمام خانهها بلند شده بود.
نه که همه چیز خوب باشد، خیلی از چرخدندههای ماشین زندگی با هم جور نبود، ما، اما برای شادی دنبال بهانه بودیم، همینطور که هستیم، ما دوست داریم غمهای قدیم را به شادیهای جدید بسپاریم.
دو: از آخرینبار که دست روی تشک کشتی کشیدم، بوسیدم و روی پیشانیام گذاشتم بیست و هفت هشت سالی میگذرد. من هم مثل خیلی از شما دوست داشتم رسول خادم باشم یا علیرضا سلیمانی مثل پژمان درستکار که آن زمانها هنوز جوانی بود که دوست داشت قهرمان باشد، حالا او مربی یکی از درخشانترین تیمهای کشتی تاریخ است و من هم مثل بقیه هم سنوسالهای خودم هر روز صبح در آینه موهای سفید سر و صورتم را میشمارم.
از آن روز خیلی سال میگذرد و من دیگر علاقهای به کشتی ندارم. این دو هفته، اما پژمان و تیمش یک بچه را از پستوهای ذهنم بیرون کشیدند که مثل همان روزها با دوبنده دو رو ایستاده و بازیکن تیمملی با هر رنگی روی تشک میرود همان رنگ را تن میکند و جلوی تلویزیون ورجه ورجه میکند؛ و ما صبحها راه تا محل کار را بال میزنیم، توی مترو از کشتی حرف میزنیم، در محل کار هم، در آسانسور حتی و وقتی شب در خانه دور هم جمع میشویم که شام بخوریم چنگ چنگ قاشق و چنگالها ما را میبرد به سمفونیهای شادی که گاهی فراموششان میکنیم.
نه که حال آن روز را داشته باشیم، آن روز یک روز تاریخی بود، حتی مشکلات این روزهای ما هم از آذرماه هزار و سیصد و هفتاد و شش چاقتر و بلندتر شدهاند، اما ما مردم شادی هستیم. دوست داریم غمهای کهنه را به شادیهای جدید بسپاریم.
سه: ما مردم غمگینی نیستیم اگر این شمارندههای بینالمللی واقعی و دروغی بگذارند، ما به اندازه سهم شادی تمام مردم دنیا خوشحال میشویم وقتی یک چلنج داوری، فقط یک چلنج ساده داوری در کشتی را میبریم، وقتی یک حسن یزدانیمان آن تیلور یانکیها را میبرد بیشتر از تمام دنیا نعره میکشیم، میپریم در آسمان و دستهایمان را مثل گلزنهای فوتبال مشت میکنیم و تکان میدهیم. ما همه با هم قهرمان میشویم، زن و مرد هم ندارد.
وقتی سرود کشورمان را میخوانند و یکی را میبینیم که رو به پرچممان ایستاده و دست راستش روی سینه چپش است و زمزمه میکند، بغض میکنیم و یکی دو قطره اشک شوق میریزیم؛ کاری که این یکی دو هفته زیاد تکرار کردیم. ما مردم شادی هستیم، بهانههای شادی را گاهی دیر و دور پیدا میکنیم.
اتفاقا خیلی زود هم شاد میشویم. این روزها آدرنالین خون ما پمپاژ بهتری میکند و این حاصل زحمات تیم ملی کشتی و تمام آنهایی است که زحمت کشیدهاند.
آقایان، کاش برای ما بهانه بسازید، کاش برای ما شادی بیاورید، کاش هرکدامتان یک حسن یزدانی باشد، یک ساروی، یک گرایی، کاش همهتان قهرمان ما باشید، ما مردم غمگینی نیستیم و با بهانههای کوچک خوشحال میشویم. لطفا بهانهای برای شادیهای ما باشید.
مرتضی درخشان روزنامهنگار / روزنامه جام جم