داستان من با همه شما فرق میکند. شاید شما فقط چیزی از رئیسجمهور و ریاست جمهوری شنیده باشید، ولی من آن را درک کردهام. من تجربه رئیسجمهور بودن را داشتهام. آن هم نه رئیسجمهوری که یک یا دو دوره در این سمت باشد و بعد تبدیل شود به «رئیسجمهور سابق» و «رئیسجمهور اسبق». رئیسجمهوری که در این سمت هست و اینطور که معلوم است، همیشه خواهد بود. رئیسجمهوری که همه دوستان و اطرافیان و مخاطبانش او را رئیسجمهور میدانند و رئیسجمهور خطاب میکنند. این یعنی من همیشه رئیسجمهور هستم حتی اگر قدرت اجرایی در کشور نداشته باشم.
اصلا بگذارید یک خاطره برایتان نقل کنم. برادر من در یک اداره دولتی مشغول طی کردن روند جانکاه اداری بود و برای تمام کردن این ماراتن نفسگیر در مرحله آخر نیاز داشت مدیر اداره را هر چه زودتر ببیند و پرونده اداریاش را زیر بغلش بزند و از در موفقیت برود بیرون. اما هر کاری میکرد مدیر مذکور وقت ملاقات فوری به او نمیداد و همیشه با جواب مسؤول دفتر مواجه میشد که «آقای مدیر سرشان شلوغ است» یا «آقای مدیر جلسه دارند» ... یک روز برادرم را که درمانده شده بود کشیدم کنار و یک نر و ماده گذاشتم توی صورتش که به خودش بیاید و نهیب زدم «تو برادر رئیسجمهوری! نباید پشت در اتاق مدیر یک اداره معطل شوی. همین فردا برو و پشت در اتاق مدیر بنشین تا بالاخره او را ببینی. وقتی دیدی بگو من برادر رئیسجمهورم.»
برادرم رفت و پشت در اتاق مدیر آنقدر نشست تا بالاخره مسؤول دفتر چند دقیقه بین مریض او را فرستاد داخل و برادر از همه جا بیخبر من که انگار این سفارش من را هر چند احمقانه،، اما آخرین راه نجات خود میدید، به مدیر گفت: «سلام آقای مدیر! من برادر آقای رئیسجمهور هستم.» مدیر لحظهای مکث کرد و بعد سرش را بالا آورد و برادرم را برانداز کرد و بعد کمی چشمانش را ریز کرد و پرسید: «کدام رئیسجمهور؟!»
از راه افتادن کار اداری برادرم که بگذریم، مساله من جوابی است که مدیر به او داد: «کدام رئیسجمهور؟!» یعنی او هم میدانسته کشور یک رئیسجمهور ندارد! یک رئیس قوه مجریه دارد که با رأی مردم انتخاب شده و یک رئیسجمهور دیگر هم دارد به نام مرتضی درخشان که دوستان و مخاطبانش او را به این سمت رساندهاند.
اولین بار که مادرم با رئیسجمهور بودن من مواجه شد واکنشش جالب بود. یک روز در بهشتزهرا وقتی داشتم از یک مراسم خاکسپاری برمیگشتم، چند جوان جلوی ما درآمدند و انگار که دوستی آشنا را دیده باشند، بلند گفتند: «سلام آقای رئیسجمهور!» من هم مثل همه رئیسجمهورهای دنیا برایشان دست تکان دادم و گرم، حال و احوال کردیم.
مادرم اول فکر کرد دوستانم هستند و همانهاییاند که هندوانه زیر بغلم میگذارند. اما وقتی فهمید آن جوانها غریبهاند و من را از طریق فضای مجازی و رسانهای میشناسند، اول جا خورد و بعد شروع کرد با آن جوانها مرافعه کردن که: «خاک بر سرتان! شما به این میگویید رئیسجمهور؟!».
اما من رئیس جمهور بودم. مادرم هم کمکم باید با این مساله کنار میآمد. مثل همه مادرانی که فرزندشان رئیسجمهور میشود و باید کمکم با این مساله کنار بیایند. حتی اگر فرزندشان سفره را روی فرش بتکاند.
مساله رئیسجمهور بودن من تا جایی پیش رفت که دیگر عده زیادی از مردم به این یقین رسیدند که من واقعا در این مملکت کارهای هستم و دستم به جایی بند است و اینجا بود که پیامهای درخواست کمک شروع شد.
چه در فضای مجازی و چه در فضای واقعی وقتی مردم من را میدیدند، بعضیهایشان درخواستهایی داشتند که واقعا از دست یک رئیسجمهور واقعی برمیآمد، نه من که باید به فکر قسط آخر ماهم باشم.
پیامهای زیادی دریافت کردم و میکنم که فقط باعث میشود چند روزی در خودم فرو بروم و بغض یقهام را بگیرد. مردمی که از جاهای مختلف پیام میدهند و تقاضا دارند مشکل مالی و اقتصادیشان را حل کنم. حالا به این نتیجه رسیدهام که رئیسجمهور بودن بدون قدرت گرهگشایی از مردم به درد هیچ میخورد.
فقط باعث میشود آدم در سکوت خودش آه بکشد و اطرافیان ندانند آقای رئیسجمهور برای چه آه میکشد.
مرتضی درخشان روزنامهنگار و رئیسجمهوری که هیچوقت دورهاش تمام نمیشود / روزنامه جام جم