تنها میهمانان خلوتت میدانستند در رگهایت بجای خون، اندوهی سرگردان میچرخد و میچرخد و میچرخد و...باز به آن قلب مجروح، به آن کلاه شعبده برمیگردد.
قاسم جان یادت هست آنروز مرگبار اهواز را. روزی که نمایش رژه به میدان واقعی جنگ بدل شد. زنگ زدم. وحشت زده بودم.
گوشی زنگ میخورد و پاسخی نبود. خدایا! آنروز فهمیدم حتی یکنفر نیست تا در چنین مهلکهای، بشود سراغت را از او گرفت. چطور شاعری تا این حد سرشناس، مهربان و انسان، میتوانست اینقدر تنها باشد. نوشتم، قاسم جان! بخاطر خدا یک خبر ازخودت بده؟ نکند وسط مهلکه بودی؟ سالمی؟ وساعتی بعد پیامت رسید ؛
- نه عزیزم من رفتم لب شط نشستم. یکساعت گریه کردم..
دو) تازه مادرت فوت شده بود. یک عمر تنها ماندی تا او را بسرایی. تا تنها نماند. شده بود دلیل زندگیات. چنان با شعف از احوالاتش میگفتی که عاشقی از معشوقش. فقط یکبار دیده بودمش. اما میدانستم چه غذایی را بیشتر دوست دارد. میدانستم کدام کتاب را وقت خواب باید برایش بخوانی. میدانستم مخاطب آن شعرهای جوان و تروتازه، فرشتهای چروکیدهاست که وجودش آدرنالین روزهای سرخوشی توست. وقت حرف زدن از مادر چنان به شور میآمدی که گویی نقل مهمترین برهه تاریخ است...وبود. برای شاعری که خرد زیستن دارد، چه واقعهای مهمتر از شادمانی مادر، از اینکه امروز غذایش را کامل خوردهاست. از اینکه امروز یکبار لبخند زده و در سکوتی طولانی تماشایت کرده است. در این عشق سوزان تبخیر شده بودی. سرباز جبههای بودی که بشر، تنها از راه شعرهای تو قادر به حفظ و ثبتش بود. اندوه لهات کرده بود. اما همیشه بحث را عوض میکردی. یکبار گفتی ثروتمندترین مرد زمینی و هیچکس قادر نیست ثروتت را سرقت کند. دارایی بیپایان تو عشق بود. کائنات تو را نشان کرد تا این معجزه را بیاد جهان بیاورد. گفتم چطور این حال را تاب میآوری، از «خسر و شیرین» خواندی؛
تو سنگیندل شدی،من آهنینجان
چنان دل را نشاید جز چنین جان
سه) کابل بودم که پسرم -جلالالدین- متولد شد. تو این هدیه قیمتی را برایم فرستادی ؛
سایه اندازد / برتو / جلالالدین / بهار / ومن که گفتم این برای تو / بماند / به یادگار / به روزگار که قمریان آب دهی و / کبوتران فیروزه / سایه اندازد / برتو / بهار / جلالالدین / به بستان رضا(ع)
باری آنهمه شکوه و راز، ناگاه به چند تیتر ویک خبر در رسانه ها خلاصه شد. حالا تو نیستی و جلال الدین ثروتمندترین کودک پنجسال و چندماهه زمین است با این دارایی شگفت. دیشب اشکم را که دید و همزمان تصویر عکس قدیمیمان را بر صفحه تلفن، معصومانه پرسید ؛ بابا! عمو قاسم بازم برام شعر فرستاده؟ بازم توش قمری داره؟ بابا چرا گریه میکنی؟ بابا زنگ بزن عمو قاسم صحبت کنه، بابا...گفتم؛ پسرم عمو قاسم رفته پیش قمریها، گفت هروقت دلت براش تنگ شد، شعرشو برات بخونم... ومن که گفتم این برای تو/ بماند به یادگار...
محمدحسین جعفریان - نویسنده و روزنامه نگار / روزنامه جام جم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگوی «جامجم» با سرپرست اداره کل روابطعمومی و امور بینالملل سازمان نظام پزشکی کشور مطرح شد
فرزاد آشوبی در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد
در گفتوگوی «جامجم» با نماینده ولیفقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران عنوان شد