درسالن باز شد، حاج قاسم سلیمانی آمد داخل. مادر عروس با اسپند به استقبال آمد، عروس گریه کرد،حاجی رو به عروس گفت:«دخترم! مهریه چقدر؟»
درسالن باز شد، حاج قاسم سلیمانی آمد داخل. مادر عروس با اسپند به استقبال آمد، عروس گریه کرد،حاجی رو به عروس گفت:«دخترم! مهریه چقدر؟»
کد خبر: ۱۲۹۸۵۵۲

به گزارش جام جم آنلاین، در حالی که تنها دو روز به سالگرد شهادت سردار دلها شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی مانده؛ فضای مجازی پر شده از یاد خاطرات شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی.
شهید سلیمانی اهمیت زیادی برا فرزندان شهدا قائل بودند و همواره پشت و پناهی برای ایشان به حساب می آمدند؛ به همین دلیل فرزندان شهدا از جمله کسانی هستند که از این شهید بزرگوار خاطرات بسیاری نقل کرده اند.

آنچه میخوانید خاطره فرزند شهید اکبری از حضور حاج قاسم در مراسم خواستگاریش می باشد:

نگاهم را دوختم به قاب عکس روی دیوار. « مرد حسابی! تو یه دونه پسر داشتی میذاشتی براش زن میگرفتی بعد میرفتی شهید میشدی، رفتیم خواستگاری، پدر دختر خانم منو ضایع کرد. گفت بابات کجاست؟
من یه دانشجو هستم، اصلا آداب خواستگاری و مهریه برون رو نمیدونم. 
بابا! رفیقات میگن شهدا حاضر و ناظرن، شهدا دستگیری میکنن، نمیخوای از یه دونه پسرت دستگیری کنی؟
نمیخوای فردا شب جولو طایفه عروس سر بلند باشم؟»
هق هق گریه از نفس انداخته بودم، نفهمیدم کی خوابم برد.

دست انداختم دور گردن بابا. گفتم:«بابا فردا شب خواستگاری منه.»
گفت:«همه رو میدونم، اصلا نگران نباش. رفیقامم درست گفتم شهدا حاضرن، ناظرن.
نگران نباش دستت رو میگیرم. به جان بابا فردا شب یه کاری میکنم که مراسم خواستگاریت تا آخر عمر زبانزد طایفه عروس باشه.
یه کاری میکنم مراسمت خیلی باآبرو برگزار بشه.
فردا شب یکی از رفیقام میاد توی مراسم درباره مهریه و همه چی حرف میزنه.
خودش خواستگاری رو مدیریت میکنه.»

ساعت سه نیمه شب بود که از خواب پریدم.
بدو کاغذ و خودکار آوردم تمام آنچه بابا در خواب گفته بود، یادداشت کردم و زیرش امضا زدم.
نوشته را گذاشتم تو پاکت و دادم به مادرم.


در را که باز کردم، چشم هایم تارشد. طایفه عروس شانه به شانه نشسته بودند.
دوباره حس بی کسی آمد سراغم.
به حرف های دیشب بابا فکر میکردم که یکهو گوشی مادرم زنگ خورد. نمی دانشتم پشت خط که بود؛
مادر بلند شد ایستاد: « شما الان توی این خیابونید؟ جلوی این آپارتمانید؟ پس بفرمایید داخل.»

مادر با دلی قرص گفت: « یه مهمون هم از طرف ما میاد.»
همهمه بود، کسی زیاد توجه نکرد. زنگ در خانه را زدند. درسالن باز شد، حاج قاسم سلیمانی آمد داخل. مادر عروس با اسپند به استقبال آمد، عروس گریه کرد، یکی عکس سلفی انداخت،یکی زنگ زد خبر داد که فلانی! تو که دوست داشتی با حاج قاسم عکس یادی بگیری، بیا اینجا.
شور و شوق فامیل که خوابید، حاجی رو به عروس گفت:«دخترم! مهریه چقدر؟» خودش همه مراسم را مدیریت کرد. همانطور که بابا گفته بود.
به مادرم گفتم:«اون پاکت رو بده حاجی.»
حاج قاسم میخواست نامه را بگذارد تو جیبش که گفتم:«بخونش حاجی.»
نامه را خواند:«الان ساعت سه نصفه شب، بابام رو خواب دیدیم.
گفت شهدا حاضرن ناظرن، ما هواتون رو داریم. بابا یکی از رفیقام رو میفرستم توی مراسمت میاد، مراسمت با شکوه میشه. اصلا نگران نباش. رفیقم جلسه خواستگا مدیریت میکنه.»
حاجی با دست قطره های اشکش را پاک میکرد تا رو کاغذ ردی به جا نگذارد.
دم بابا گرم رفیقش را فرستاد بود، آن هم گل سر‌سبدشان را.

راوی: حاج حسین کاجی به نقل از فرزتد شهید اکبری
منبع: کتاب سلیمانی عزیز
گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها