تصویری که از «وقتی خورشید خوابید»، قبل از خواندنش داشتم، یکی از متفاوتترین تصاویر ذهنیم با واقعیت داستان بود. البته با دیدن کتاب به من حق خواهید داد. از اسم داستان که چیزی دستگیر آدم نمیشود، طرح جلد هم همین قدر مبهم است و حتی شاید بیربط! از متن پشت کتاب هم فقط میفهمیم که ممکن است داستان پلیسی باشد، چون از «سرهنگی» گفته است و پرونده قتلی. یادم نیست تا به حال داستان پلیسی ایرانی خوانده باشم و برایم جالب بود ببینم چطور میشود، ولی راستش امید چندانی نداشتم.
برای این که تصویر شما از داستان از مال دقیقتر باشد، برایتان میگویم که «وقتی خورشید خوابید»، داستان سرهنگی است در آستانه بازنشستگی که در حوالی دهه 40، بعد از سالهای انقلاب سفید، برای پرونده قتلی به روستایی دورافتاده در استان خراسان میرود. پرونده درباره قتل دختری سپاه دانشی (در واقع سپاه بهداشت) در روستاست.
هر فصل کتاب یکی از بازجوییهایی است که سرهنگ برای پیدا کردن قاتل انجام میدهد و در هر بازجویی، مانند پازلی که کامل میشود، کمی بیشتر از ماجرا سر در خواهید آورد و هر بازجویی، با توجه به شخصیت کسی که دارد بازجویی میشود، دید متفاوت و منحصری از داستان و شرایط روستا به شما خواهد داد.
«وقتی خورشید خوابید» یک داستان پلیسی صرف نیست و با شخصیتهای عجیب و غریبی روبهرو خواهید شد. مثلا معلمی که انگار بعد از آمدن به روستا از مدرنیته زده شده و شبیه شخصیتهای داستانهای مصطفی مستور، چرک و کثیف و فلسفهباف و پوچگراست و نظریههای خاص خودش را درباره عالم دارد. طلبهای که برای تبلیغ آمده، هیچ حیوانی از او فرار نمیکند و از روستایی آمده که همه مردمش این چنین بودهاند. پسربچه نابینایی که رویاهای صادقهای میبیند که البته تفسیرشان خیلی سخت است و هرکدام از این شخصیتها کلی سؤال برایتان بهوجود میآورند که متاسفانه باید بگویم برای بیشتر این سؤالها پاسخی نخواهید گرفت. داستان ناگهان تمام میشود. این قدر ناگهانی که وقتی سهچهار صفحه به پایان کتاب مانده بود، هی کاغذهای باقیمانده را نگاه میکردم و باورم نمیشد که کتاب دارد تمام میشود. حتی فکر کردم شاید کتاب من یک سری صفحات را ندارد.
انگار انتظار داشتم مانند داستانهای آگاتا کریستی، یک دفعه فصل آخر، سرهنگ، به سبک هرکول پوآرو، همه شخصیتها را جمع کند و به تمام سؤالها پاسخ دهد! البته که انتظار بیجایی بود چون ما از اول «وقتی خورشید خوابید» با ذهن سرهنگ همراه هستیم و نمیتوانست در آخر یکدفعه غافلگیرمان کند. ولی شاید میشد از هوش و تجربه سرهنگیاش استفاده کند و یک دفعه یک نتیجهای بگیرد که مای مخاطب نمیتوانستیم بگیریم.
تا همین جا هم خیلی داستان را لو دادم! فقط یک نکته دیگر این که شخصیتهایی که از جای دیگری به روستا آمدهاند، در خلال حرفهایشان تصاویر عجیب و جالبی از روستا و کوه میاکو ارائه میدهند.
«وقتی خورشید خوابید» خیلی خیلی جذابتر و پرکششتر از تصوری بود که از یک داستان پلیسی ایرانی داشتم. و البته فکرشدهتر! نکتهای که در داستانهای ایرانی (اعم از کتاب و فیلم و سریال) کمتر دیدهام و البته نکتهای است که میتواند نظر من را نسبت به یک داستان کاملا مثبت کند. این که نویسنده به شعور مخاطب احترام بگذارد و داستانی فکرشده بنویسد. در همین داستان صحنههای باذوق و خلاقانهای خواهید دید. مثلا سادهترینش صحنهای که تا پایانش پیشمیروید و بعد متوجه میشود که فقط خیالپردازیهای سرهنگ بوده است. یا بازی زبانی که نویسنده با نام کوه میاکو انجام میدهد و هر کدام از شخصیتهای داستان تفسیر متفاوتی از آن دارند و حتی اسم فصلها هم جوری انتخاب شدهاند که میتوانید درباره دلیل انتخابشان فکر کنید. و اصلا مهمتر از همه این که «وقتی خورشید خوابید» داستانی است که درباره آن فکر خواهید کرد! لذتی که خیلی از داستانها به خواننده نمیدهند.
فضای کمی ترسناک و گیرای کتاب، در متروی شلوغ، که جا برای ایستادن هم به سختی وجود داشت، کاملا از اطراف غافلم میکرد و فصلهای آخر کتاب که در سکوت نیمهشب خواندم، باعث شده بود پاهایم یخ کند و حتی بترسم از جایم تکان بخورم.
اگر به دنبال کتابی خوشخوان هستید که دو سه روزی ذهنتان را درگیر کند و در مترو، دانشگاه، محل کار و خانه نتوانید کنارش بگذارید، «وقتی خورشید خوابید» میتواند کتاب مناسبی برایتان باشد.
سارا مستغاثی روزنامه«گار