در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اولین سوال که به فکرت خطور میکند این است: آنهایی که جنگ راه میاندازند، سیمکشی مغزشان چگونه است؟ آدمها چگونه راضی میشوند، همنوعان خود را بکشند یا زخمی کنند و آبادیها را به خرابه تبدیل کنند؟ در فیلم تنگه ابوقریب در یکی از تاثیرگذارترین دیالوگهای این فیلم گفته میشود: برنده جنگ، فروشندههای اسلحهاند! باز هم پای پول و اقتصاد وسط است، مثل همه اتفاقات دیگر.ارنست همینگوی در یکی از گزارش های جنگیاش مینویسد: آدمی که یک بار آدم دیگری را شکار میکند، دیگر هیچ شکاری برایش لذتبخش نخواهد بود ! سیمکشی مغز آدمها چگونه باید باشد که آغازگر جنگ باشند... جنگی که به جز کشت و کشتار و ویرانی، تبعات دیگری هم دارد. سربازان و مردمی که اسیر میشوند یا وحشتناکتر از آن مفقودالاثر میشوند؛ یک روز از خانه به مقصد جبهه میروند اما بعد از آن هیچ خبری از آنها نمیشود، نه خبر کشته یا شهید شدن آنها میرسد، نه معلوم میشود اسیر شدهاند. در این میان یک عده هم پیکرشان پیدا میشود، اما هویتشان مشخص نمیشود . در کشور ما به آنها میگویند، شهید گمنام و تلخترین بخش ماجرا این است که این شهیدان گمنام در حالی به خاک سپرده میشوند که در نقطهای دیگر، پدر، مادر، همسر یا فرزندی بعد از گذشت سالها که از پایان طولانیترین جنگ قرن میگذرد، هنوز منتظرند که عزیزشان برگردد؛ چشم به راه و دلنگران. هشت سال دفاع مقدس کشور ما اتفاقات غمگین زیادی به همراه داشت.هزاران شهید، هزاران مجروح، هزاران اسیر، تعداد زیادی مفقودالاثر و تعداد زیادی شهید گمنام.هر آدمی که بخشی از این اتفاق مهم و تلخ را تجربه کرده، روایت خاص خود را از جنگ عراق علیه ایران دارد. یکی از این روایتها را احمد یوسف زاده در کتاب «آن 23نفر» بازگو کرده است. یوسف زاده یکی از 24نوجوانی بوده که در عملیات بیتالمقدس اسیر عراقیها میشود، اما دوستش «اکبر دانشی» را که به شدت مجروح شده بود سربازان عراقی به ارودگاه نمیبرند و او چند سالی است به نفر بیست و چهارم معروف شده است.23 نفر با پایان گرفتن جنگ به ایران برمیگردند اما اکبر دانشی، مفقودالاثر است.او نه اسیر شده و نه پیکرش پیدا شده. در آستانه اکران فیلم آن 23 نفر با احمد یوسفزاده که مشاور فیلمنامه این فیلم بوده همصحبت شدم تا درباره نفر بیست و چهارم برایمان بگوید.
مادر احمد،مادر اکبر
یوسفزاده درباره اکبر دانشی میگوید: ما سه دوست بودیم؛ من و اکبر دانشی و حسن اسکندری، تقریبا همسن و سال ؛ 16 ساله .روزی که اسیر شدیم، اکبر بدجور مجروح شده بود، گلوله کالیبر خورده بود به ران پایش و نمیتوانست راه برود و خونریزی شدیدی داشت.او را به دوش گرفته بودیم.اسیر که شدیم، سربازهای عراقی اکبر را رها کردند، نگذاشتند او را با خودمان ببریم.بعد از آن روز در اردوگاه که بودیم، هر اسیر جدیدی که میآمد از او سراغ اکبر را میگرفتیم اما کسی از او خبری نداشت.در نامههایی که به خانواده مینوشتم سراغ اکبر را میگرفتم، خبر نداشتند؛ باورمان شده بود شهید شده اما این که مفقودالاثر شده باشد را نمیدانستم. روزی که آزاد شدم و به روستایمان برگشتم، مردم زیادی به استقبالم آمده بودند. روی شانههایشان مرا به سمت روستا میبردند. هر چه چشم چرخاندم مادرم را ندیدم، مادر اکبر را هم ندیدم. فقط خواهرم را دیدم که غش کرده و روی دست مردم بود. دو ساعت بعد از این که مردم مرا به خانهمان بردند، مادرم به دیدارم آمد، خانم برادرم بعدها به من گفت، میدانی چرا مادر دیر آمد سراغت؟ رفته بود سراغ مشدی آلام ( مادر اکبر) نمیخواست این زن که چشم به راه پسرش است، مادر را ببیند که چشمش به جمال پسرش روشن میشود. مادر اکبر هم به دیدنم آمد، مرا بغل گرفت، بوسید، خیلی گریه کرد اما آنقدر بزرگوار بود که زود رفت، نمیخواست شادی بازگشت من به غم تبدیل شود.
غم شگفتانگیز مفقودالاثرها
یوسفزاده میگوید: مفقودالاثرهای جنگ، تکاندهندهترین اتفاق جنگ هستند. خانوادههایشان خیلی سختی میکشند. به خصوص مادرهایشان. برادر خودم مفقودالاثر بود، قلم خوبی داشت و همیشه نامههایی را که از طرف خانواده برایم ارسال میشد، او مینوشت. نامهها آنقدر زیبا نوشته میشدند که دیگران هم آنها را میخواندند. از سال 61 تا 66 برایم نامه مینوشت اما بعد از آن دیگر این نامهها قطع شد، با خودم گفتم حتما شهید شده اما وقتی به ایران برگشتم فهمیدم مفقودالاثر شده است. مادرم هشت سال اسارت مرا تحمل کرده بود و ده سال هم چشم به راه بازگشت برادرم، موسی بود. سال 75 پیکرش را یافتند، در عملیات کربلای4 که به عملیات فریب شهرت دارد به شهادت رسیده بود و مثل خیلی از شهدای این عملیات سالها بعد پیکرش پیدا شد. مادرم برایم تعریف کرد برادرم موسی هر صبح برای نماز صبح میرفته به مسجد و در حیاط را نیمهباز میگذاشته تا وقتی برمیگردد در نزند. مادرم همه سالهایی که چشم به راه موسی بود، در حیاط را نیمه باز میگذاشت.
مادر اکبر، چشم به راه پسرش از دنیا رفت و مادر من دو سال بعد از این که پیکر برادرم پیدا شد، فوت کرد. الان که خودم دو فرزند دارم، میفهمم مادر و پدرها چه میکشند در نبود بچههایشان. اگر یکی دو ساعت از فرزندانم بیخبر باشم، مضطرب میشوم حالا تصور کنید فرزندتان در میدان جنگ هم باشد.
آن دالعدسهای فراموش نشدنی
یوسفزاده به یکی از خاطرات دوران اسارتش هم اشاره میکند این که اسیر همیشه گرسنه است ! آنقدر به اسرا غذا نمیدادند که ما سیر شویم؛ هشت تا ده قاشق آش یا خوراکی دیگر. صبحها معمولا به ما شوربا میدادند، یک جور عدسی بود. وقتی آزاد شدم، عدسی میخوردم اما هیچکدام آنی نمیشد که در اسارت میخوردم تا روزی یکی از دوستان خوزستانیام به من گفت آن شوربا را باید با دال عدس بپزی. روزی دال عدس پیدا کردم و پختم، بویش که پیچید در خانه، پرتاب شدم به دوران اسارت، رفتم به اردوگاه. ازیک بابت خوشحال بودم این که هر قدر دوست داشته باشم، میتوانم از این غذا بخورم نه هشت یا ده قاشق. هر زمان که با دوستانی که آنها هم اسیر بودند دور هم جمع میشویم دال عدس میپزیم و میخوریم به یاد آن سالها که در اسارت بودیم. با همه تلخیها و با همه شادیهای کوچکش.
طاهره آشیانی
روزنامهنگار
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد