ایرانگردمان در این پاییز سرد ما را می‌برد به یک مکان گرم و روح‌افزا به آرامگاه باصفای شیخ ابوالحسن خرقانی

طعم یک پاییز خرقانی

سال‌های دانشجویی که در اصفهان مشغول تحصیل بودم، روزهای بسیاری به میدان نقش جهان سر می‌زدم و با گردشگران خارجی همکلام می‌شدم؛ از دیدنی‌های ایران گرفته تا مسائل روز، محور صحبتمان بود. دراین میان گفت‌وگو با یک گردشگر آلمانی، تا سال‌های سال به شدت تحت تاثیرم قرار داد. او برای دیدن مکانی به ایران آمده بود که من به عنوان یک دانشجوی گردشگری حتی نامش را هم نشنیده بودم؛ خرقان و مقبره شیخ ابوالحسن خرقانی، یک مقصد جدید گردشگری دست کم برای من، مقصدی که یکی از غربی‌ترین نقطه قاره سبز آن را می‌شناسد و برای دیدنش خود را به ایران می‌رساند، اما من و خیلی از ما آن را نمی‌شناسیم. حتما روح بلند ابوالحسن، گردشگر آلمانی را از خود بی خود و راهی سرزمین پارسیان کرده بود، چراکه بلافاصله با لهجه شیرینش، شعری را به فارسی برایم خواند که در آن سال‌ها آن را هم نشنیده بودم: «هر که در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آن‌کس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.» من حافظه قوی ای ندارم و شعر و روایتی در خاطرم نمی‌ماند، اما این جملات خرقانی با همان لهجه شیرینی ایرانی ـ آلمانی گردشگر خارجی پس از ده سال همچنان در ذهنم مانده و حتی این سخنش که می‌گفت گرچه همه جاذبه‌های ایران شگفت زده اش می‌کند، اما این بار به عشقِ دیدن مقبره و دیار شیخ ابوالحسن، فاصله5000کیلومتری آلمان تا ایران را پیموده است.
کد خبر: ۱۲۴۰۹۴۷

جایی که باید رفت و دید
حالا که پاییز چترش را همه جوره روی سرمان پهن کرده، با باد و باران و سرمایش، با همه دلبری‌های رنگارنگ و طعم سرد هوای زمستانی اش، بله همین حالا، شاید نشود دل به جاده زد و هر وقت دلت گرفت، هرجا که خواستی بروی، نمی‌شود رفت غرب و شمال سرد و پرباران. اما دلت که گرفت، می‌توانی خودت را بسپاری به جاده، جاده‌ای که تو را برساند به جایی در فلات مرکزی این سرزمین چهارفصل که سرما و رخوت و گرفتگی پاییزی را می‌شود سپرد دست آسمان پرآرامشش؛ دست بوستان و بارگاهی که رخوت و میرایی پاییز و زمستان سراغش نمی‌آید؛ آرامگاه شیخ ابوالحسن عارف.
خرقان این روزها دیگر نام غریبی نیست، اما آشناتر از آن نام‌های بسطام و جنگل ابر است؛ دو جاذبه گردشگری تاریخی و طبیعی که مقصد بیشتر تورهای گردشگری و مسافران و سفربروهاست.
به یمن سفر به این دو جاذبه، خرقان هم حالا نامی آشناست، اما هنوز یکی از دنج ترین و خلوت ترین و شاعرانه ترین مقاصد گردشگری است.

یک کوله و یک دست لباس و حرکت
با یک کوله و مقداری وسیله سفر و مثل همیشه یک دست لباس حرکت کردم. انتظار داشتم بعد از خرقان به جنگل ابر بروم ؛ جنگلی که همیشه زیباست و پاییزش دل و دینت را به یغما می‌برد. اما داستان جور دیگری رقم خورد. از تهران با اتوبوس راهی شاهرود شدم. شب ساعت 12 مانند تمامی سفرهایم راهی شدم. این باعث می‌شد یک شب در هزینه اقامتم صرفه‌جویی شود و صبح زود به مقصد برسم.

در جمعیتِ عشاقِ بایزید
به شاهرود رسیدم؛ شهری مملو از درختان انبوه و بلوارهایی با درختان کاشته شده توسط شهرداری؛ مثل بسیاری از شهرهای کویری مان. فکر و خیالم رسیدن به خرقان بود، اما مگر می‌شود پایت به شاهرود برسد و دلت سمت آن گنبد فیروزه‌ای نکشد؛ گنبد آرامگاه بایزید بسطامی؛ گنبدی در نزدیکی شهر شاهرود از یک سو و همسایگی خرقان از سوی دیگر. رسیدم و البته بر تحیرم افزود وقتی فهمیدم گنبد فیروزه‌ای مربوط به بارگاه و آرامگاه عارف عاشق نیست و مقبره بایزید تنها سنگ قبر سفیدی است با چند سانتی‌متر فاصله از سطح زمین. همین سنگ قبر ساده و کوچک اما جمعیت زیادی را دور خود جمع کرده بود، جمعیتی شیدا که گویا در حال مناجات و دل دادن و گرفتن با شیخِ خدادیده بودند.

امامزاده‌ای که مورد احترام بایزید بود
در کنار مقبره بایزید، امامزاده محمد قرار گرفته است. گنبد فیروزه‌ای رنگ، گنبد آرامگاه امامزاده است، درست کنار برج غازان خان که گفته می‌شود هر دو بنا توسط غازان‌خان در زمان ایلخانیان ساخته شده. این برج در واقع احداث شد تا جسد بایزیدبسطامی به این قسمت منتقل شود، اما گویی غازان‌خان قبل از انتقال خواب بایزید را می‌بیند و از این تصمیم منصرف می‌شود. البته در این مجموعه علاوه بر اینها مدرسه، مسجد جامع، منار و ایوان‌‌های تاریخی دیگری وجود دارد که در کنار برج کاشانه؛ برج بلند 20 متری چسبیده به مسجد جامع، تماشایشان خالی از لطف نیست، به ویژه برج کاشانه که دوست داری دیوانه‌وار دورش بچرخی و از این چرخش زیبا سیر نمی‌شوی.

روستای خرقان و یاد گردشگر آلمانی
گرچه از بسطام تا خرقان راهی نیست، اما برای رفتن به خرقان، باید برگشت شاهرود و از آنجا راهی خرقان شد،همین کار را هم کردم و در تمام مسیر شاهرود تا خرقان یاد گردشگر آلمانی بودم و این که چطور ده سال پیش به اینجا سفر کرده. تعجب زمانی بیشتر شد که وارد خرقان شدم و با دیدن تابلوی ورودی تازه متوجه شدم اینجا یک روستاست؛ روستایی که هنوز حمام عمومی به سبک قدیم در آن فعال است و مردمانش مانند تمام روستاییان ایران یک زندگی عادی و معمولی دارند.
تنها تفاوت این روستا با همه روستاهای دیگری که رفته و دیده بودم، نگاه‌های آشنایی بود که میان من و ساکنان روستا رد و بدل می‌شد؛ گویی سال‌هاست منتظر من هستند و هیچ تعجبی از حضور یک گردشگر در کوچه‌های کاه‌گلی روستای خود ندارند.

یک جهان پنهان در میان درختان
آرامگاه در میان درختان پنهان شده و تا از پله‌ها بالا نروی، بنای زیبا و آرامش بخش آن را نمی‌بینی. حالا در راستای بنای آرامگاه ایستاده ام، روبه روی درِ نیمه باز چوبی که می‌توان از لایش آفتاب بی‌رمق پاییزی که بر سنگ قبر سفیدی نشسته، را دید. گلدان‌های جلو نرده‌های چوبی، زیبایی فضا و محوطه سرسبز را دوچندان کرده‌اند.
چرخی دور بنا زدم، می‌خواستم مطمئن شوم آن گردشگر آلمانی تنها برای همان مقبره به ایران سفر کرده. بنا هیچ شاخصه مهمی نداشت، به جرات می‌توان گفت که در هیچ قسمت از بنا چیزی وجود نداشت که مرا در خود جذب کند تا برای دوباره دیدنش، بار دیگر به آنجا سفر کنم. وارد صحن شدم، اول یک صحن کوچک و بعد آرامگاه. هنوز به آرامگاه نرسیده بودم که حس عجیبی مرا احاطه کرد. نزدیک تر شدم، افرادی در کنار مقبره نشسته و در حال مناجات بودند. یکی با صدای بلند حرف می‌زد، دیگری در حال نماز خواندن بود، تعدادی در عالم خود فرو رفته بودند و فردی در حال خواندن قران بود. تعداد آدم‌ها زیاد نبود اما تنوع رفتار و کردارشان زیاد. فضا دقیقا مصداق بارز همان شعر خرقانی بود. اینجا آرامی و کسی با دین و ایمان تو کاری ندارد؛ فضایی بسیار عجیب و گیرا و روحانی که ساعت‌ها تو را میخکوب می‌کند و مجبور به نشستن، یک نشستن ناخواسته اما دوست داشتنی.
بنا هیچ شاخصه معماری و تزئینی خاصی ندارد که بخواهی در قاب دوربینت بیاوری و ماندگارش کنی،اما ای کاش می‌شد فضای روحانی بی نظیر اینجا را به تصویر کشید ؛ حال و هوایی که مثل حال و هوای هیچ کجا نیست و فقط مثل حال دل خود شیخ خرقان است.

آمدم اما چقدر دیر ...
اینجا در بلندترین بخش یک روستا، روی یکی از تپه‌های خطه کویر، مقبره‌ای وجود دارد که روی آن هیچ بنای عجیب و غریبی نیست، اما من برای ندیدن آن خودم را به اندازه تمام سال‌های زندگی ام سرزنش کردم. حالا دیگر حس آن گردشگر آلمانی را درک کردم؛ همان حسی که با دیدن سنگ قبر سفید شیخ، اشک را از گوشه چشمت فرومی چکاند. شب دوباره به آرامگاه برگشتم، باز همان فضا بود و همان حال و هوا. تنها تفاوتش این بود که حالا تعداد افرادی که به آرامش آرامگاه پناه آورده بودند، بیشتر شده بود؛ آرامشی که باعث می‌شود یک صبح تا به شب آنجا بنشینی و حتی یادت برود که باید ناهار یا شام بخوری و گرسنه و تشنه ای.
کوله‌ام برای سفر به جنگل ابر آماده بود، اما دلم نمی‌خواست ذره‌ای از آرامش این مکان را با خودم به جای دیگری جز خانه‌ام منتقل کنم؛ آرامشی توام با یک حسرت عمیق که تا به حال کجا بوده ام که اینجا نبوده ام.

فاطمه فراهانی

ایران

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها