در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
صبح چشم بر عطف کتابها میبستیم و شب آخرین تصویرمان کتابهای منظم و نامنظم چیده شده کتابخانه بود. قبل از آنکه برای تحصیل از خانواده جدا شوم و راهی دیار غربت، خانهای قدیمی و بزرگ داشتیم که سه اتاق بیشتر نداشت و حیاطی چند برابر ساختمانش. گرچه خواهر و برادرهایم ازدواج کرده بودند و با ما زندگی نمیکردند، شلوغی خانه آنقدر بود که اتاق مستقلی نداشته باشم. هر سه اتاق خانه قدیمی ما صندوقخانه داشت و یکی از صندوقخانهها را، بیآنکه توافقی با بزرگترها کرده باشم، اتاق خودم میدانستم. صندوقخانه چند رفه داشت که کل کتابهای خانواده توی رفهها بود و باز بیتوافق، کتابها را از آن خودم میدانستم. الان دو سال است ساکن خیابان بهارم و مثل همان روزهای خانه قدیمی و بعد و بعدترش، وقتی میخواهم بخوابم و صبح که از خواب بیدار میشوم، آخرین و اولین تصویرم، تصویر عطف کتابهایی است که منظم و نامنظم در کتابخانه چیده شدهاند.
تا جایی و زمانی، من هم مثل خیلیهای دیگر فکر میکردم کتابی را که میخرم باید از ابتدا تا انتها بخوانم و بعد سراغ خرید کتاب بعدی بروم. من هم مثل خیلیهای دیگر دائم عذاب وجدان داشتم، از نخواندههایم و گمانم این بود که دارم به کتابها خیانت میکنم وقتی هنوز قبلی را نخوانده، کتاب جدیدی میخرم. من هم مثل خیلیهای دیگر همیشه در رابطه با کتاب ملامتگر خودم بودم؛ «کم میخوانی، فقط شهوت خرید کتاب داری، کتاب و کتابخانه علم و دانش نمیآورد، بس است جمعآوری کتاب، فلان نویسنده و فلان دانشمند، کمتر از تو کتاب داشتهاند (نمونههای نقض را فراموش میکردم)، کتابخانه بزرگ نشانی از هیچ چیز نیست» و گزارههایی از این دست که شبیهاش را بسیاری با خود واگویه کردهاند. نمیدانم کجا بود، همین خانه خیابان بهار، خیابان نصرت، جمالزاده، ولیعصر، یکی از اتاقهای زمان تحصیل یا خانه جدید یا قدیمی پدری که دیگر دست از ملامت خودم برداشتم و به دیدگاه جدیدی رسیدم. اسم دیدگاه خودم را گذاشتم استخر خصوصی کتاب.
استخر خصوصی با استخر عمومی چندان تفاوتی ندارد. شما چه یک نفر باشید و در استخر شنا کنید و چه در زمانی شلوغ به استخر بروید، به یک اندازه بدنتان خیس میشود یا بهیکاندازه با حجم آب برخورد خواهید داشت. اینکه شناگر ماهریباشید یا تازه یاد گرفته باشید شنا کنید، اینکه چندبار طولوعرض استخر را طی کنید یا در قسمت کمعمق قدم بزنید یا اینکه برای گپوگفت با دوستان و رفقایتان به استخر بروید یا گوشهای بنشینید و از دم و رطوبت فضا لذت ببرید، در همه این حالتها و حالتهای محتمل دیگر، استخر بسته به اندازه آبگیرش نیاز به آب دارد. هیچکس حجمی همان اندازه که نیاز به شنا دارد در استخر آب نمیریزد؛ گو اینکه محاسبه آن مقدور نیست. در دیدگاه جدیدم کتابخانه، چه کتابخانه خصوصی و شخصی و چه کتابخانه عمومی، استخری است که هست و باید باشد تا شناگر مطالعهگر، بسته به حالوهوایش و بسته به نیاز و لذتش در آن شنا کند. کسانی که به استخر نمیروند (به جای استخر بگذارید سراغ کتاب نمیروند یا کوه نمیروند، پیادهروی، سینما، فوتبال، تئاتر یا هر چیز دیگری) لابد نه تجربه لذت شنا دارند و نه احساس نیاز. هر صبح که در خانه خیابان بهار چشمهایم را باز میکنم و هرشب که چشمهایم را میبندم، اولین و آخرین تصویر، تصویر عطف کتابهاست و غمی نیست اگر احیانا روزها و هفتهها یکیشان را از کتابخانه بیرون نکشم و نخوانم. کتابها مثل آب متراکم و بههم پیوسته استخر منتظرند که زمانی برای لذت یا نیاز به سراغشان بروم، در بخشی از آنها شیرجه بزنم و تلاطمی و آرامش پس از تلاطم را احساس کنند.
باز در یکی از خانهها، بهار؟ نصرت؟ جمالزاده؟ کدامیک بود؟، عطف کتابها نقطه طلایی کتاب شد. وقتی کتابی را میخرم و میخوانم، چه چند صفحهاش را که حتما بعد از خرید کتاب مرور میکنم و چه کل کتاب را، چیزی از آن در ذهنم نقش میبندد؛ یکطور نشانهگذاری ذهنی که نظم خاص شخصی دارد. چیزهایی شبیه اینها؛ با این کتاب مساله خیر و شر را فهمیدم، این کتاب حالم را خوش میکند، این یکی لطیف است و به درد روزهای بیحوصلگی میخورد، این همان کتابی است که صدای رسانهها را درآورد، این یکی ذهن و شخصیت را خوب نشان میدهد و چیزهای از این دست. فهرست بلند مفصلی است که دستهبندیهای تودرتو، پیچیده و شخصی دارد. این نشانهگذاری به مرور با عطف کتابها پیوند میخورد. وقتی میخواهم به دلیلی سراغ کتابی بروم (در استخر شیرجه بزنم) چشمم را روی عطف کتابها بالا و پایین میکنم (گویی دنبال نقطه مناسبی برای شیرجه باشم) و یکی، دوتا، چندتا کتاب بیرون میکشم. اینجا جایی است که با همان سؤال ثابت، همیشگی، ملالآور، کلیشهای و دردناک مواجه میشوم (حتی در حینی که دستم به سمت کتاب میرود): «چرا کتاب میخوانم/ میخوانیم؟» بله، ممکن است عجیب باشد و با کل نوشتهام تا اینجای کار، متضاد که آدم کتابخانهای کوچک یا بزرگ داشته باشد و با مشقت تمام از این خانه استیجاری به آن خانه استیجاری حملش کند و باز با این سؤال بنیادی دستبهگریبان باشد. به گمانم این سؤال را باید در رده سؤالهای بنیادی زندگی گذاشت و مثل آن سؤالها، گرچه گاه به گاه سراغشان میرویم و مروری بر جوابهایمان میکنیم و بعدتر همان جوابها به نظرمان مسخره میرسند و باز جوابهای جدیدی مییابیم، گاهی از صندوق بیرون بکشیم و دستی و دستمالی بر سرورویش بکشیم و باز بگذاریمش تا زمانی دیگر.
«چرا کتاب میخوانم/ میخوانیم؟» جوابهایی دارد از جنس لذت و نیاز. هر جوابی به این سؤال ریشه در یکی از این دوسرچشمه دارد و البته این دو سرچشمه سخت به هم آمیختهاند. در آن صندوقخانه خانه قدیمیمان رابین هود، آلیس در سرزمین عجایب، جزیره گنج و کتابهای دیگری را که نخریده بودم و بود در کتابخانه خواندم و همراه داستانشان شدم و شدم یکی از شخصیتهای کتاب و بعدها فضیلت شجاعت، کنجکاوی و تلاش را در آینهشان دیدم و اگر حتی اندکی از این فضائل را داشته باشم -اگر داشته باشم - باز مقداری از آن را مدیون این کتابها هستم. در دوران تحصیل، کتابها هم رتبه تحصیلیام را بالا میبرد و موجب میشد درسها را یکی پس از دیگری طی کنم و هم کتابهای زیادی دائما نگاهم را به زندگی تغییر میداد. در خانه ولیعصر با رمان بیشتر مأنوس شدم، نویسندههای معاصر را یکی بعد از دیگر کشف کردم و اهمیت قصه و داستان را بهتر درک کردم. در خانه جمالزاده کار جدی منجر به نوشتن و پژوهش شد. در خانه نصرت اولین کتاب خودم منتشر شد و شادیخوار، کتابم را لابهلای کتابخانه جا دادم. خانه بهار جمع همه اینهاست تاکنون و چیزهای دیگری از جنس زندگی، از جنس همین نشانههای جورواجور و عطف کتابهایی که هر کدام من را، من تا اینجا رسیده را، چون نخی و رشتهای به نقطهای متصل میکنند. و گمانم این است که هرکسی کتابهایی دارد، چه آنقدر نزدیک که صبح و شب چشم بر آنها باز کند و ببندد و چه آنقدر دور که به بهانهای یادشان بیفتد، که دستش را گرفتهاند و از جایی، هرجایی بوده یک گام بالاترش بردهاند.
علیاکبر شیروانی
نویسنده و پژوهشگر
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم