در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
با خوشحالی رفت و دو دقیقه بعد با دفتر و مداد برگشت: «خب! من آمادهام. بگو.»
گفتم: «از روی چی بگم؟»
گفت: «اِ مامان! از حفظ بگو. بلدی از حفظ بگی که.»
گفتم: «آره. بلدم. ولی باید حواسم جمعِ جمع باشه. الان دارم نینی رو میخوابونم، هی یه چشمم به نینیه، حواسم پرت میشه.»
گفت: «خب کتاب درسی ندارم که. کتاب درسی پارسالم واسهام آسونه. دیکتهنوشتن نداره. چهکار کنم پس؟»
گفتم: «برو کتاب داستان بیار. از روی اون دیکته بگم.»
دوباره رفت و اینبار ده دقیقهای طول کشید تا برگشت و سهچهار تا کتاب داستانش را آورد و گذاشت جلوی دست من: «از هرکدوم اینا که دوست داری، بهم دیکته بگو.»
کتابها را برداشتم و سرسری نگاهشان کردم. صبر کن ببینم. این یکی اسمش چه بود؟ یادم نمیآمد که این کتاب را کی برایش خریدهام. اصلا من خریده بودم؟
بقیه کتابها را گذاشتم روی میز و همان یکی را برداشتم و ورق زدم. شروع کردم به خواندن: «تاد امروز اجرا داشت.»
دخترک نوشت. بعد گفتم: «نه صبر کن.»
دوباره ورق زدم: «مامانِ ویل گفت: همهچیز را درباره استعدادِ کمدی ویل میدانم.»
دخترک گفت: «مامان یهکم یواشتر بگو. از بعد از همهچیز دوباره بخون.»
دوباره خواندم: «استعدادِ کمدی... نه صبر کن. اینو ننویس...»
دوباره ورق زدم: «آها! این خوبه!... ویل گفت: «وقتش رسیده که مامان و بابا...» نوشتی؟»
دخترک شمردهشمرده تکرار کرد: «که... مامان و... بابا.»
دوباره ورق زدم و گفتم: «نوشتی اونو؟ دیگه ننویس. صبر کن. این تیکهاش جالبتره: «تاد از روی صحنه نگاهی به مادرش کرد و تصمیمش را گرفت.»
دخترک گفت: «ماماااان! چرا اینجوری دیکته میگی؟ چهار تا جمله نصفه گفتی. هرکی دیکتهمو بخونه، فکر میکنه خل شدم!»
گفتم: «آخآخ راست میگی مامانجون. ببخشید. دیگه ادامه همینو میگم. تقصیر این کتابهاس. دنبال یه چیزی میگردم که به اسمش بخوره. پیداش نمیکنم.»
لبخندی شیطنتآمیز زد: «آها! فهمیدم کدوم کتابو انتخاب کردی!»
پرسیدم: «کدومو انتخاب کردم؟!»
گفت: «چگونه پدر و مادر خود را تربیت کنیم! آره؟»
خندیدم: «آره. همونه. ولی هرچی میخونمش میرم جلو، نمیبینم راهی یاد داده باشه که چطوری من و بابا رو تربیت کنی!»
از خنده ریسه رفت: «واااای مامان! فکر میکنی اگه واقعا راهحل مفید یاد داده بود، من میدادم بهت بخونی که لو برم؟ نخیر! یه داستان معمولی داره. اسمشم هیچ ربطی نداره. نویسندهاش کلک زده!»
من هم خندیدم: «حالا این کتابو از کجا آوردی؟»
گفت: «با عیدیهای پارسالم خریدم.»
در حالی که وانمود میکردم جوابش چندان هم برایم مهم نیست، پرسیدم: «حالا در چه موردی حس میکردی ما نیاز به تربیت داریم؟»
گفت: «نمیدونم درست. بهنظرم اگه یه راهی یاد میداد که آدم بعضی حرفا رو راحتتر بتونه به مامان و باباش بزنه، خیلی خوب میشد.»
گفتم: «یعنی حرفهایی داری که راحت نمیتونی بزنی؟ مثلا چی؟»
بلافاصله حرف نزد. کمی فکر کرد.
بعد گفت: «اااممم! مثلا اینکه فکر نکنین اتاق آدم باید همیشه تمیز و مرتب باشه! آخه مامانبزرگم تعریف میکنه اتاق خودتم وقتی نوجوان بودی، همیشه تمیز نبوده.»
گفتم: «آها. پس مساله اینه! خب مثل اینکه چندان نیازی به کتاب نداری. الان راحت تونستی حرفتو بزنی.»
و فهمیدم مساله نظافت اتاق، موضوعی برای امتحان من است. راهی برای تربیت پدر و مادر! و دخترک هنوز حرفهایی دارد که گفتنشان چندان برایش راحت نیست. باید در زمان مناسب، دوباره با هم حرف میزدیم. خیلی زود!
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم