دادسرای ویژه جرایم پزشکی پراست از آدم‌هایی که اشتباهات پزشکی زندگی‌شان را با مشکلات جدی روبه‌رو کرده است

ندامت به‌جای نقاهت

«هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست، فقط می‌خواهم این پزشک دیگر کسی را درمان نکند.»، «نمی‌توانم از بلایی که پزشک سرم آورده، بگویم!» ، «من پزشک از بیرون بردم بالای سر مریضم و هیچ کدام از کارمندان بیمارستان متوجه نشدند.» و ... درددل بیمارانی که در دادسرای جرایم پزشکی و دارویی قرار دارند، زیاد است. کسانی که زیر دستان پزشکانی رفته‌اند که قسم بقراط فراموش‌شان شده است. برای «مداوا»، «تلاش» نکرده‌اند، «رفتار درست پزشکی» نداشته‌اند و حس «اعضای خانوادگی» خود نسبت به بیماران را از دست داده‌اند. کسانی که مشکل بیمارشان را جدی نگرفته‌اند و حالا این ترازوی قانون است که باید بین آنها حکم کند و درباره عملکردشان تصمیم بگیرد.
کد خبر: ۱۲۳۴۰۲۸

دادسرای رسیدگی به جرایم پزشکی و دارویی در انتهای کوچه محمودی، جایی منتهی به اتوبان شهید صیاد شیرازی قرار دارد. تابلوی سبزرنگی در بالای سردر ساختمان شیشه‌ای جا خوش کرده است. افراد زیادی در بیرون ساختمان پنج طبقه ایستاده‌اند، همه مشوش، درمانده و با ابروهایی که گره خورده، یا با کسی که پشت خط است، دعوا می‌کنند یا این که عصبانیتشان را با سیگار، می‌سوزانند تا دود شود و برود هوا. درست کنار در ورودی ساختمان باریک، یک سرباز در اتاقک کوچکی نشسته است. مراجعان اول از همه باید گوشی‌های موبایلشان را به سرباز تحویل دهند تا بعد اجازه داشته باشند به درون ساختمان دادسرا وارد شوند، به پنج طبقه بروند، جایی که قضات نشسته‌اند تا بین مشکل تازه بیماران و پزشکان قضاوت کنند.
نابینایی بعد از عمل قلب باز
در هر طبقه، سه، چهار اتاق رسیدگی به شکایات قرار دارد؛ اتاق‌هایی کوچک، به اندازه چهار، پنج متر که در هرکدام یک قاضی پشت یک میز قدیمی، نشسته است. روی میز قهوه‌ای پرونده‌های سفید و صورتی روی هم تلنبار شده‌اند. تعداد پرونده‌ها آن قدر زیاد است که روی صندلی‌ها هم پرونده گذاشته‌اند. نور از توی پنجره راه باز کرده و روی پرونده‌ها افتاده است. همه در سکوت، در سالن کوچک هر طبقه نشسته‌اند تا منشی دادگاه صدایشان کند. هر کسی هم که از زمان نوبت‌دهی می‌پرسد با لحن سرد منشی دادگاه مواجه می‌شود:‌ «بشین دیگه، صدات می‌کنم.» همه چهار، پنج ردیف صندلی پر است. چند نفری حتی ایستاده، تکیه داده‌اند به دیوارهای لخت و خالی. روی یکی از صندلی‌ها، پیرزنی نشسته است. یک عصای سفید در دستانش دارد. داستان او از همین عصای سفید شروع می‌شود. از پنج سال پیش که برای عمل جراحی قلب باز، به یکی از بیمارستان‌های کشور مراجعه کرد. او به ما می‌گوید:‌ «پزشکی که من پیش او عمل جراحی انجام دادم، یکی از پزشکان خیلی خوب کشور است. کسی که در یکی از دانشگاه‌های خوب تهران هم کرسی دارد.» او تعریف می‌کند بعد از عمل جراحی 12 بیمار، نوبت به او می‌رسد و مشکل هم بعد از عمل جراحی شروع می‌شود، از زمانی که به هوش می‌آید. دنیا در جلوی چشمش تیره و تار می‌شود و داستان نابینایی بعد از عمل جراحی شروع می‌شود.
نمی‌دانیم!
«نمی‌دانیم»؛ این کلمه‌ای است که این بیمار، در تمام پنج سالی که نابینا شده، از کمیسیون پزشکی، دادگاه، قاضی و پزشک معالجش شنیده است. هیچ کسی در این مدت‌زمان به او دلیل نابینایی‌اش را نگفته و این زن، هنوز نمی‌داند که چرا نور چشم‌هایش را از دست داده است. او می‌گوید: «بعد از این که به هوش آمدم هم بینایی‌ام را از دست دادم و هم این که ریه‌ام عفونت کرد.» به خاطر عفونت ریه و جای زخم، اتفاقا حکم قضایی هم صادر شد. حکمی که از گناهکار بودن پزشک معالج می‌گفت. از این که در عمل جراحی قصور شده و همین باعث عفونت ریه و جای زخم شده است و به خاطر همین هم باید دیه پرداخت کند. هرچند که زن نابینا، گرفتن دیه برایش مهم نیست. او برای دلیل دیگری از پزشکش شکایت کرده است. او فقط می‌خواهد علت نابینایی‌اش را بداند: «حق من است که بدانم برای چه بینایی‌ام را از دست داده‌ام.» حالا اما او در تاریکی، رها شده است، درست مانند این روزها که سیاهی تنها رنگی است که می‌بیند. به اینجای صحبت‌هایش که می‌رسد، او را صدا می‌کنند. بلند می‌شود، عصای سفیدرنگش را تکان می‌دهد، پایش می‌خورد به صندلی و سکندری می‌رود؛ زود اما به خود می‌آید و راهش را می‌گیرد و به اتاقی که چند دقیقه پیش صدایش کردند، وارد می‌شود. چند دقیقه بعد، حکم در دستانش است، حکمی که بعد از اعتراض، دوباره به دادن دیه تاکید کرده است. پیرزن، لب برمی‌چیند و این صدای غمگین و خفه عصای سفیدش است که روی موزاییک‌ها می‌کوبد و در سالن ساکت می‌پیچد.
علت مرگ: دل‌درد
ماجرای پسر جوان هم مانند بسیاری از داستان‌های دیگران، عجیب است. او از بیمارستانی که شش، هفت ماه پیش برادر جوانش در آن جان خود را از دست داد، شکایت کرده است. ماجرا از یک روز بهاری شروع شد، از زمانی که برادرش به خاطر تنگی نفس به بیمارستانی دولتی مراجعه کرد. حدس اولیه، مشکل قلبی عنوان می‌شود. آزمایش‌ها اما همه چیز را نرمال نشان می‌دهد. دل درد، گزینه بعدی بروز مشکل عنوان می‌شود. جواب سی‌تی‌اسکن شکم‌ولگن هم نرمال است. برادر متوفی به ما می‌گوید: «در تمام 48 ساعتی که برادرم در این بیمارستان بستری بود، هوشیاری کامل داشت. در پرونده پزشکی اما عنوان شده که بیمار بدون هوشیاری کامل به‌خاطر دل‌درد به بیمارستان مراجعه کرده است.» علت شکایت او اما این نیست. برای انتقال از بخش سی‌پی‌آر به بخش پست‌آی‌سی‌یو او پروسه طولانی را گذرانده است. با وجود داشتن تخت خالی در بخش پست‌آی‌سی‌یو اما هیچ‌کدام از بخش‌ها بیمار او را منتقل نمی‌کردند:‌ «12 ساعت تمام من بین بخش‌ها در رفت‌وآمد بودم تا بیمارم منتقل شود. درنهایت تسویه حساب بخش سی‌پی‌آر را انجام دادم تا برادرم توانست به بخش ویژه منتقل شود.» بیماری که با هوشیاری کامل وارد و بعد از یک دقیقه ورود به بخش ویژه، از دنیا رفت. دلیل شکایت او از بیمارستان هم همین است، این که در پرونده بیمار عنوان شده که بدون هوشیاری به بخش وارد شده است. به این جای داستان که می‌رسد، بغض می‌کند و حکم دادگاه را نشان می‌دهد؛ این که بیمارستان قصوری درباره این بیمار انجام نداده است.
عروسک خمیری
لاغر و بلند بالاست. مژه‌های بلندش روی چشمان بزرگ مشکی زیبایش سایه انداخته است. پوست روشنی دارد. این‌ها اما نشانه و المان صورتش نیستند. اولین چیزی که بعد از دیدن صورتش خود را نشان می‌دهد، بینی‌اش است. بینی که یک‌وری به سمت چپ جمع شده، لبانش در ادامه با پوستی چروکیده به همان سمت بالا رفته است. لب‌ها به صورت معمول بر روی هم قرار نمی‌گیرند. صورتش زیباست، بینی و لب‌ها اما مانند عروسک خمیری است که خالقش، با بی‌حوصلگی، خمیرها را با عجله چسبانده و رها کرده است. هر کسی که از کنارش عبور می‌کند، خیره نگاهش می‌کند. دخترک سر به زیر می‌اندازد، تا از نگاه کنجکاو دیگران در امان باشد. ما را که می‌بیند، بی‌هیچ پرسشی لب باز می‌کند به درددل. پنج، شش ماه پیش که او با امیدها و آرزوهای فراوان پایش به یکی از مطب‌های زیبایی باز شد، یک درصد هم فکرش را نمی‌کرد که سرانجام کار، جایی در دادسرا باشد. هفته اول همه چیز خوب بود. بعد تنگی نفس و صدای بلند نفس کشیدن همه چیز را برهم زد. او به ما می‌گوید:‌«نمی‌توانستم نفس بکشم و پزشکم هم می‌گفت که همه چیز خوب و اینها طبیعی است.» یک روز جلوی آینه اما چیز عجیبی می‌بیند. لبش به سمت بالا متمایل شده بود و هر روز که ورم عمل می‌خوابید، بالا رفتن لب‌ها بیشتر خودشان را نشان می‌دادند:‌ «یک روز به خودم آمدم و دیدم که بینی‌ام کج شده و لبم هم بالا رفته. پوستم را ببین! انگار که تیغ جراحی آن را بریده است و بعد آن را ناشیانه چسبانده‌اند. من نمی‌دانم دکترم در اتاق‌عمل چه کار کرده است.» پزشک زیبایی اما اقرار به اشتباه نمی‌کند و حالا، نتیجه کار، چیزی جز شکایت نیست. شکایتی که دختر‌، امیدوار است به نتیجه برسد.

از لاغری تا مرگ

دختر یک سال و نیمه مدام گریه می‌کند. مرد دختر را دست‌به‌دست می‌کند و با کلافگی از روی صندلی بلند می‌شود، چند قدم توی سالن می‌زند و بعد دوباره می‌نشیند. مرد سیاه‌پوش است. مردی که سه، چهار ماه پیش، همسرش را به خاطر عمل زیبایی لاغری از دست داده است. داستان او غم‌انگیز و تعجب‌آور است:‌ «همسرم را به خاطر عمل جراحی ابدوپلاستی از دست دادم.» خود مرد پزشک عمومی و معتقد است که درباره عمل جراحی همسرش، قصور پزشکی اتفاق افتاده است. روز بعد از عمل جراحی، درد شدید و ترشحات شکمی، همسرش را دوباره به بیمارستان برمی‌گرداند و بعد بستری در بخش آی‌سی‌یو و مرگ ماجراهای پشت سر هم هستند که اتفاق می‌افتد. به اینجای داستان که می‌رسد، بغض می‌کند و می‌گوید: «این پزشک حتی بعد از عمل جراحی، به بیمارستان هم نیامد تا ببیند که چرا بیمارش به این روز افتاده است!» به احتمال زیاد حالا این پزشک، تیغ جراحی را برای بیماران دیگری آماده می‌کند.

لیلا شوقی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها