در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
زنی به نام لیلا
لیلا.... لیلا ماجرایش فرق دارد، حتی اسمش هم آشناست، خیلی آشنا. وقتی قرار میشود برای چندشب مهمان ما باشد به همه لیلاهای دور و برم فکر میکنم. دوست صمیمی دوران مدرسهام که هنوز هم وقتی سالی یکبار از هم خبر میگیریم، رفاقتمان عمق دارد. همسر برادرم که بیحد مهربان است. دختر همسایه مادرم که اهل موسیقی است و... لیلا آشناست دیگر. هم نامش هم خودش، بیآنکه قبلا دیده باشمش.
وقتی آدرس را برایش میفرستم، بین راه پیام میدهد که «چیزی نمیخوای سر راه بگیرم؟» همین پیام لبخند میآورد روی لبهایم. لیلاست دیگر... مهمانی که در حرف زدن با او سلام پاسخ سلام است. دنبال هلو، مرحبا، بونژوق و... نیستم. حالا هر قدر که نگران باشم او را از قبل نمیشناسم و ندیدهام، میدانم با هم به زبان مادری مشترکمان حرف میزنیم و خب چه اتفاقی از این بهتر... .
لیلا که میرسد، چمدانش را گوشهای میگذارد و مینشیند روبهروی کولر، برایش شربت سکنجبین میآورم و شروع میکنیم به حرف زدن. او انگار از فهرست بلندبالای همان لیلاهایی است که با خودم مرور کرده بودم. همدیگر را میشناسیم. میخندیم، از کتابهایی که خوانده و فیلمهایی که دیدهایم، حرف میزنیم. از زندگیمان. از خیلی چیزها. خلاصه ماجرا این است که من و لیلا آن روز را در خانه میمانیم و حرف میزنیم.
لیلا به دنبال ساختن فردای بهتر برای بچههایش و تمام بچههای افغانستان است. با شوق حرف میزند از پیشرفت زنهای کشورش و مادرانی که میخواهند رای بدهند تا آینده فرزندانشان بهتر باشد.
او موسسهای دارد و شهر به شهر و دیار به دیار کشورش را میچرخد برای اینکه جهان زنهای کشورش، جهان آسیب دیده مردانهای که در جهان درباره اش بسیار حرف زده میشود را ترمیم کند، میگوید و میگوید و من مدام بیشتر در دلم و با صدای بلند شجاعتش را تحسین میکنم. شب هم خسته راه خوابش میبرد. رفته بوده دلیجان، کاشان، قم و بعد هم آمده تهران... .
اولین عشق یک فارسیزبان در تهران
صبح زود اما بیدار شدیم. خانه پر از هیجان و خنده شد. من از آرزوی سفر به کابل حرف زدم و لیلا از کابل جان برایم گفت. پای میز صبحانه مختصرمان حسابی خندیدیم و بعد هم رفتیم میدان انقلاب. جایی که لیلا برای سر زدن به آن بیش از هر جای دیگر عجله داشت. یک فهرست بلندبالا داشت و من هم برایش پیشنهادهایی داشتم. تا عصر راه رفتیم و کتاب خریدیم. در میان حرفها و کتابگردیهایمان هم رسیدیم به یک ایرانی که حالا در یکی از دانشگاههای افغانستان مشغول تدریس است و به لیلا گفته کجاها برود. خلاصه که یک دل سیر در میدان انقلاب میچرخیم.
روزهای بعد هم میرویم خرید، کافه، کفش و لباس و لوازم آرایش تا لوازم تحریر، جامدادی و مدادرنگی برای مهدی و ماری. در پایان همه خریدها وقتی از لیلا میپرسم کدام بخش خریدها را بیشتر دوست داشته، میگوید: در میان همه خریدهایم در تهران، ذوق زده راه رفتن در میدان انقلاب و کتاب خریدن هستم. میتوانستم بهترین کتابها را از بهترین نویسندههای جهان پیدا کنم، امکانی که در کابل وجود ندارد. کتابهایی که در کابل هست بعضا از ایران وارد میکنند و تنوع چندانی در کار نیست.
راه رفتن در خیابانهای تهران
لیلا رفته کاشان. جایی که در آن به دنیا آمده است. بعد هم چند شهر دیگر که همان اول کاری برایتان گفتم. میگوید هیجان سابق را در زندگیها، کوچهها و خیابانها نمیبیند. مثلا رفته بازار سرپوشیده کاشان که خیلی دوستش دارد با حسی عمیق و نوستالژیک، اما هر چه دقت کرده به نظرش قبلا بازار، شهر و همه شهرهایی که دیده زندهتر بودهاند.
وقتی معنی حرفش را بیشتر احساس میکنم که لیلا چند جفت کفش میخرد و مغازه دار به او میگوید: ایران زندگی نمیکنید دیگر؟ و بعد از شنیدن پاسخ مثبتش میگوید: «حدس زدم، کسی این روزها توی ایران نمیتونه چند جفت کفش بخره!» و من تعجب میکنم از حرفش و آن را پیوند میدهم با شور و هیجانی که لیلا از آن حرف میزند.
او همینطور میگوید از اینکه بیشتر کسانی که میشناخته، مهاجرت کردهاند و دیگر نیستند... من هم میگویم عیبی ندارد، رفتند تا من فرصت آشنایی با تو را پیدا کنم. به هم لبخند میزنیم و باز هم در خیابانها راه میرویم.
اینجا کمتر احساس غربت میکنیم
مهاجران افغان از ایران کلی خاطره خوب و کلی خاطره بد دارند. وقتی با لیلا درباره این موضوع حرف میزنم، منصفانه و مهربان جواب میدهد: میدانی! من دلم برای ایران تنگ میشود. متولد ایرانم و در کاشان به دنیا آمدهام. تقریبا 16 سال از عمرم را در ایران گذراندم. درس خواندم، زندگی کردم و حس جالبی نسبت به ایران دارم.
او ادامه میدهد: من به ایران نگاه سیاه و سفید ندارم. ما میگوییم جنگل تر و خشک دارد. در ایران هم آدمهای خوب و بد مثل همه جای دنیا در کنار هم زندگی میکنند. نسلی از افغانستان که در مهاجرت به ایران به دنیا آمدهاند، شاید بعضیهایشان خاطرههای بدشان نسبت به خاطرههای خوب بیشتر باشد، اما من واقعا ایران را دوست دارم و به خاطر همزبانی و نزدیک بودن سنتها و فرهنگها اینجا کمتر از دیگر کشورهای جهان احساس غربت میکنم.
دوستجان کابلجانیام از وقتی به افغانستان برگشته، چند بار به ایران سفر کرده، پسرش در ایران زندگی میکند، میآید و به پسرش سر میزند. اما در این سفر از کارکنان یک فرودگاه رفتار خوبی ندیده است، وقتی از این موضوع حرف میزند، یاد اتفاقات تلخی میافتد که در یک فرودگاه برای یک زائر عراقی افتاده بود... لیلا میگوید: وقتی وارد فرودگاه شدم من را بهعنوان یک آدم بدحجاب اتباع خارجی و افغانستانی بازخواست کردند. گذرنامهام را خواستند و هشدار دادند در صورت تکرار دو سال جلوی ورودم به ایران را میگیرند، در حالی که پوششم مناسب بود. قوانین ایران برایم قابل درک است و خودم موارد لازم را رعایت میکنم. این تجربه را در سالهای قبل هم نداشتم و برایم عجیبتر این بود که بیرون فرودگاه کلی بدحجاب واقعی با تعریف ایرانیها دیدم!
هیچ کجا وطن نمیشود
دلتنگی برای کشمیر
لیلا چند روز آخر سفرش را به خانه دوست دیگری میرود، اما بیشتر ساعات روز با هم هستیم. میرویم حضرتعبدالعظیم، دوباره انقلاب، کافه بچههای افغانستانی در تهران که این روزها حسابی معروف است، کافه تهرون و... کوچهها و خیابانهایی را که در همهمه مشغله زیاد گم کرده بودم، دوباره با لیلا پیدا میکنم. دوستی که به هم قول داده ایم همین تماشا کردن شهر را روزی در آینده نزدیک در کوچه و خیابانهای کابل ادامه دهیم.
دو روز آخر اما او در خیابانهای تهران راه میرود و تهران نیست. میبینم که نیست. میپرسم اینقدر دلش برای کابل تنگ شده؟ کمی سکوت میکند و جوابم را آنقدر زیبا میدهد که هیچ وقت یادم نرود: مادرم همیشه میگفت خاک وطن کشمیر است. من خاک افغانستان را ندیده و سالها در مهاجرت زندگی کرده بودم تا اینکه به خواست خودم و با میل و رغبت به وطن برگشتم و چند سال است در وطنم زندگی میکنم. حسی که با زندگی کردن در وطن داری با هیچ کلمهای قابل بیان نیست.
لیلا میگوید: درست است دوستان خوبی در ایران داشتم که کمک میکردند سخت نگذرد، اما برگشتن به کابل جان و زندگی درآن و همان شور و هیجانی که سال هاست در این شهر دارم هیچ جای دنیا وجود ندارد. با این سفر اخیرم به ایران فهمیدم شاید من آن آدمی نباشم که بتوانم دور از کابل و افغانستان زندگی کنم و مهاجرت به یک کشور دیگر را مثل خیلیها امتحان کنم. بیکابل جان هرگز.
میخندم و برایش از این میگویم که مهاجرت برای من هم اتفاق محالی است. میگویم تمام زندگیام کلمات هستند. حالا بروم جایی که آدمها فارسی حرف نزنند... اصلا نمیشود. باز هم با هم حرف میزنیم از اینکه بروم یک سر کابل، جایی که آدمهایش فارسی حرف میزنند. قرار میشود برنامهریزی کنیم برای اینکه من هم به آرزویم دیدن کابل و باغ بابر، چنداول و شور بازار و راه رفتن میان زنهای چادر لاجوردی برسم، اما حالا هر دو راه میرویم و خوب میدانیم مادر لیلا چه گفته... وطن کشمیر است. کابل کشمیر لیلاست و تهران کشمیر من. هر چند احتمالا شبهای زیادی یادمان بیاید اگر پیش هم بودیم تا نیمه شب از هر چیزی حرف میزدیم و صبح پر انرژی میزدیم به دل کوچه و خیابان. خدا را چه دیدید، شاید خیلی زود برایتان گزارشی نوشتم از یک هفته مهمان شدن به کابل. با لیلا رفتم کافههای نزدیک پل سرخ و شهر کتاب کابل. بعد هم برایتان نوشتم از کابل جان. از تهران تا کابل راهی نیست... واقعا راهی نیست... .
زینب مرتضاییفرد
روزنامهنگار
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد