در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
راهم را کشیدم و رفتم سروقت کارهایم.
چند دقیقه بعد، دخترک کتابش را بست و گذاشت روی میز و آمد پیش من: «مامان؟ از کتابهای جادوگری خوشت نمیاد؟»
اولش حواسم نبود که چند دقیقه پیش چه گفتهام: «چرا. خوشم میاد. کی گفته خوشم نمیاد؟»
دخترک گفت: «آخه اسم کتاب منو خوندی، انگار خوشت نیومد. یه جوری گفتی بازم جادو! که انگار حرصت گرفته باشه.»
تازه یادم افتاد. زدم زیر خنده: «پس حواست بود؟! منو بگو فکر کردم غرق کتابت شدی. تازه میخواستم بیام ازت عکس بگیرم که خودت ببینی وقتی غرق خوندن میشی چه شکلی میشی!»
دخترک گفت: «نه. هنوز ماجراهای اصلی کتاب شروع نشده. ولی عجیبه. فکر میکردم تو از کتابای جادویی خوشت میاد. مثل هری پاتر.»
گفتم: «راستش نمیشه گفت از کتابای جادویی خوشم میاد. مجموعه هری پاتر رو اگر دوست دارم، دلیلش کاملا غیرجادوییه. نویسندهاش انگار یه کار علمی دقیق حسابشده انجام داده نه یه کار جادویی.»
در این فاصله، پسرک آمده بود توی آشپزخانه و جلوی یخچال ایستاده بود و آب میخورد.
دخترک گفت: «ولی جادو که خیلی خوبه. من خیلی خوشم میاد. تو چرا خوشت نمیاد توی کتابا زیاد ازش حرف بزنن؟»
گفتم: «خوب آخه جادو واقعا وجود نداره. یه تخیل خیلی قویه. تخیل قوی خوبه. ولی بهنظرم اگر زیاد تکرار بشه، ناخودآگاه آدم باورش میشه.» این را گفتم و بلند شدم رفتم پشت سر پسرک که از جلوی یخچال کنار آمده بود و رفته بود سروقت سیبزمینی سرخکردههای ناهار. دست پسرک را گرفتم و ادامه دادم: «بچهجون بسه دیگه. هم به ناهار نمیرسه، هم جلوی اشتهاتو میگیره... خوب چی میگفتم؟ آها! بعد هی آرزوهای بزرگ میان سراغش. و هی فکر میکنه آخ اگه الان منم جادو داشتم! چقدر از آرزوهام برآورده میشد!»
دخترک آه کشید: «آخ دقیقا حرف دل منو زدی مامان! اگه واقعا جادو داشتم! چه چیزهایی برای خودم برآورده میکردم. مثلا یهاتاق ده برابر اتاق الانم. و اینکه پول بابا ده برابر بشه. بعد یه فروشگاه بزرگ اسباببازی میرفتم و کلی اسباببازی میخریدم. تو هم هی نمیگفتی هر اسباببازیای که میخوای بخری، اولا باید قیمتش مناسب جیبمون باشه، بعدم باید جاش توی اتاقت خالی باشه. اگه جا نداری، یه اسباببازی قدیمیترت رو ببخش.»
پسرک زد زیر خنده: «بیچاره! این چه آرزوییه! اون وقت اتاقت دهبرابر الان به همریخته میشد! تو همین الانشم درست نمیتونی مرتب نگهش داری. چه برسه اون موقع.»
دخترک با حرص گفت: «نخیرم! اون موقع با جادوم آرزو میکردم یه خدمتکار داشته باشم! مثل اینکه آرزو کرده بودم پولدار باشیمها!»
گفتم: «همین؟! اون همه جادو و قدرت فقط واسه همین؟! اینو که خیلیها بدون جادو هم دارن.»
دخترک گفت: «نه. فقط همین نه. بهنظرم جادو به پیشرفت آدمها خیلی کمک میکرد. مثلا فکر کن آدمها کلا مگه چند وقته که جاروبرقی درست کردن؟ یا تلویزیون؟ خوب اگه جادو داشتن خیلی وقت پیش اینا رو درست میکردن. مثلا اگه من یه دختر مال صد سال پیش بودم، اتاق دهبرابریام داشتم، جاروبرقی نبود که راحت تمیزش کنم. اما اگه جادو بود، همون صدسال پیش یه وردی میخوندم که کار جاروبرقی رو بکنه.»
پسرک که پس از کلنجار با من، بالاخره مشتش را پر از سیبزمینی سرخشده کرده بود، از حوالی گاز و دست کفگیربهدستِ من خودش را دور کرد و گفت: «اتفاقا داری برعکس میگی. آدمها توی علم پیشرفت کردن، چون نیاز داشتن. چون راه چارهای نداشتن. مجبور شدن فکرشونو بهکار بندازن و چیزهایی درست کنن که زندگی براشون راحتتر بگذره. اما اگر واقعا جادو داشتن، نصف الانم علمشون پیشرفت نکرده بود. جادو نمیگذاشت واقعا احساس نیاز کنن.»
دو سه دانهسیبزمینی نجاتیافته از چنگال تیز پسرک را گذاشتم توی دهانم و گفتم: «باریکلا! حرف درست یعنی این! شنیدی دختر خانم؟»
دخترک با عصبانیت از سر جایش بلند شد و گردن کشید سمت قابلمههای روی گاز: «برو بابا! هی واسه من از علم و جادو حرفمیزنین، سرم گرم بشه، خودتون سیبزمینی میخورین؟! سهم من کو؟»
پسرک با لپهای پُر جواب داد: «تو برو چوبدستی جادوییت رو بیار. آرزو کن دستت پر از سیبزمینی سرخکرده بشه! من خودم برای نیازم به سیبزمینی تلاش کردم!»
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم