در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
«پشت اون کتاب زرده و کتاب سبزه.»
«حالا از توی اون قفسه، تلفن همراه منو بده.»
«کدوم طبقه؟»
«همونجا کنار اون کتاب سیاهه.»
«ممنونم. ببخشیدا. حالا اون جعبه دستمال کاغذی رو از روی اون میز کوچیکه بده.»
«کدوم میز کوچیکه؟»
«همون که روش سه تا کتاب گذاشتم.»
«دیگه آخریشه. اون لیوانو از روی میز بزرگه ببر توی آشپزخونه.»
«ای واااای ماماااان!»
«راست میگی دخترم راست میگی! ببخشید. بیست تا کار پشت سر هم بهت گفتم. لیوانه دیگه آخریش بود!»
«نه. واسه خستگی نمیگم که.»
«پس واسه چی میگی؟»
«واسه این کتابا میگم. همه جا رو پر از کتاب کردی. هی به ما میگی منظم باشین. همه چی رو سر جاهاشون بذارین. بعد خودت هرچی کتاب برداشتی انداختی این طرف، اون طرف.»
جوابی نمیدهم. احساس میکند که کاملا خلع سلاحم کرده. برای همین با جرات بیشتر ادامه میدهد: «آخه اون کنج روی زمین پشت پنجره حتی؟!
اون روز با داداشی دیدیم کنار اون مبل تکی، پشت پنجره روی زمینم چند تا کتاب گذاشتی. خیلی بَده!»
در سکوت تکیه میدهم عقب و سبک سنگین میکنم که حرفی بزنم یا نه.
لیوان را از روی میز بزرگ برمیدارد، میبرد توی آشپزخانه و برمیگردد روبهروی من، روی مبل مینشیند و کتاب قرمزی را از کنار لیوان چای و قندانی که خودش آورده، برمیدارد و نگاهی میاندازد: «اسمش چقدر سخته. نمیتونم بخونم. ولی رنگش به گلهای این رومیزی میادها!»
پسرک طبق معمول که مستقیما وارد گفتوگوی ما نمیشود، اما حواسش به ماست، زد زیر خنده و گفت: «آهااااا! مامان مچتو گرفتم! نکنه اینا رو برای دکور میذاری این طرف و اون طرف! الان اون کتاب قرمزه به گلای رومیزی میاد. اون کتاب زرد و سیاه، با شمع و جاشمعی کنارش ست شده. اون کتابای روی زمین پشت پنجرهام با گلدون کناریش هماهنگه!»
سراسیمه میگویم: «نخیرم! این چه حرفیه!»
پسرک باز با خندهای بلند و ناشی از شعف کشفی جدید، حرفم را قطع میکند: «واااای! ماماااان! نکنه وقتایی که تنهایی، هی فنجون قهوه میذاری کنارشون از این کتابا عکس خوشگل میگیری میذاری اینستا؟! آره؟!»
و بعد چند ثانیه همینطور پشت سر هم میخندد. از تصور مامانش در نقش تازهجوانهای دنبال فالوور اینستاگرام که عکسهای مکشمرگما میگذارند، نمیتواند دست از خنده بردارد.
دخترک قیافهای متهمکننده به خود گرفته و دست به کمر، با قیافهای حق به جانب میگوید: «بله مامان خانوم؟! واسه عکس و دکور این کتابا رو همه جا پخش و پلا کردی؟!»
دستهایم را بالا میبرم و میگویم: «نمیذارین بگم که! یه دقیقه ساکت باشین خوب!»
اتهاماتی که وارد کردهاند، آنقدر سنگین است که باید سریع از ذهنشان بیرون بکشم.
گلویم را صاف میکنم: «اهم اهم! راستش قضیه اصلا دکور یا عکس اینستاگرام نیست. بلکه قضیه تنبلیه!»
دخترک با هیجان و تعجب میگوید: «تنبلی؟! یعنی سختته ببری بذاری سرجاشون؟!»
میگویم: «نه! اون تنبلی نه! یه تنبلی دیگه! راستش من چند وقته دیگه حوصله کتابای جدی و غیر رمان رو ندارم. همهاش رمان خوندم و تک و توک کتابایی که ربط به دانشگاهم داشته. اینا هم خوبنها. ولی کافی نیستن. منم تنبلیم میاد کتابهای غیر از این سلیقه رمانم رو بخونم. این کتابهایی که میبینین همه جا هست، کتابهاییه که میدونم خیلی کتابهای خوبی هستن، اما حوصله ندارم بخونمشون. میارم میگذارم سر راه خودم همهاش که جلوی چشمم بیان، عذابوجدان بگیرم، خودمو مجبور کنم بخونم. قضیه فقط اینه!»
پسرک دوباره روی بالش بزرگی که جلوی تلویزیون زیر سرش انداخته، ولو میشود و خطاب به خواهرش میگوید: «من فهمیدم قضیه چیه! مامان واسه خودش میدون مین کاشته توی خونه که هی پاش بگیره بهشون منفجر بشن.»
میگویم: «دقیقا! مین کتابی!»
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم