نه دوربین دارم، نه ضبط صوت‌. پرت شده‌ام به هزار و چندصد سال پیش جایی حوالی سال 61 هجری، من یک کاتبم از سرزمین پارس. آمده‌ام که ببینم و بنویسم‌. تازه از کوفه برگشته‌ام‌.
کد خبر: ۱۲۲۶۶۷۱

بیرون آمدنا از شهر مسیر بازار را انتخاب کرده‌ام، بازار آهنگرها، هوای بازار داغ است همه کوره‌ها روشن‌اند، شمشیرسازها و نیزه‌فروش‌ها وقت سر خاراندن ندارند، سفارش تازه قبول نمی‌کنند، ساخت داس و قیچی و بیل را کنار گذاشته‌اند، فقط شمشیر، نیزه، خنجر و زنجیر می‌سازند‌. شمشیرهای گداخته و آبدیده عربی که شهره جهانند. ترس به جانم ریخته، از کوفه زده‌ام بیرون؛ رمل است و بیابان. غروب می‌رسیم کنار کاروانی که گویا یک قبیله‌اند.
چند خیمه روی یال تپه‌ای زیتونی رنگ علم کرده‌اند.
جایی حوالی فرات، سکوت سرمه‌ای شب را گاهی صدای شیهه اسبی چاک می‌دهد، گاهی صدای خنده رهای دخترکانی معصوم و گاهی صدای گریه طفلی نوزاد با پس‌زمینه موسیقی صدای زلال فرات. نرمه نسیمی هم گاهی می‌خزد روی سطح برنجی زنگوله‌ها و چرت شترها را می‌پراند. قافله‌سالار باید مرد مهربانی باشد که همه قبیله‌اش را به سفر آورده است. محرم است، اول سال، مرد خواسته شروع سال را برای دخترهایش، برای خانواده‌اش با سفر شروع کند، حال کاروان خوب است. از آن حال خوب‌هایی که دلشوره به جانت می‌افتد که نکند این جمع با اتفاقی پریشان شود. از کوفه که می‌آمدم توی راه مرد بادیه نشینی می‌گفت قرار است یک کاروان برسد. می‌گفت کوفیان نامه نوشته‌اند بیا! راه افتاده و آن‌گونه که صحراشناسان و راه بلدها می‌گویند الان باید جایی حوالی کربلا باشند.
پیرمرد می‌گفت خورجین خورجین نامه رفته به سمت حسین که بیا بره‌هایمان تازه زاییده‌اند و نخل‌ها به ثمر نشسته‌اند.
بیا که جان، فرش قدمت کنیم.
بیا که منتظریم.
دلم می‌خواهد بروم جلو بگویم با حسین کار دارم، بگویم پیرمرد صحرانشین این‌گونه می‌گفت، بگویم شمشیرسازها وقت سر خاراندن ندارند.
بگویم توی شهر دو جفت نعل تازه پیدا نمی‌شود. همه را یا بسته‌اند روی سم اسب‌ها یا احتکار کرده‌اند برای روز مبادا، هم می‌ترسم هم رویم نمی‌شود. من 1400 سال این‌ور‌تر ایستاده‌ام. دخترکی از خیمه بیرون می‌دود.
دخترک در گاوگم شب و کورسوی نور خیمه‌ها قد و بالایی سه ساله دارد.
شاداب از خیمه فاصله می‌گیرد مثل پروانه‌ای که از گلی فاصله می‌گیرد.
رشید مردی بالابلند دنبالش می‌دود.
صدا در دشت می‌پیچد مراقب باش عموجان. زمین خار دارد. کفش بپوش... من دارم می‌نویسم. با مرکب خون بر کاغذهایی که از ورق‌های فولادی شمشیرسازهای کوفه داغ‌ترند! یادم باشد برای به سلامت رسیدن این قافله صدقه کنار بگذارم‌... .

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها