چرا این‌طور به من نگاه می‌کنی عالیه؟ بگذار خاک را از روی عکست کنار بزنم. آن‌طور از پشت شیشه شکسته قاب عکس برای‌م اخم نکن. مگر من مقصرم که نتوانستم با شما بیایم و جلوی رفتن‌تان را بگیرم. مگر توانستم جلوی رفتن پدر و خانواده‌مان را بگیرم؟ مگر توانستم جلوی جمیل را بگیرم؟
کد خبر: ۱۲۲۴۷۴۲

نمی‌دانم از بین آن همه چرا باید این قاب عکس بماند. مثل من و تو و برادرمان جمیل که از آن همه خانواده ماندیم. آن موقع نمی‌دانستم خون پدر و خانواده‌مان روی یقه سرخ کمونیسم مانده یا روی آستین سفید مجاهدین. الان هم نمی‌دانم خون تو روی آستین پیراهن پاکستانی جمیل مانده یا خون جمیل روی دشداشه‌های سفید معلم‌های مدرسه‌شان در پیشاور.
عالیه! به نظرت جمیل موقعی که آمد مجلس عروسی‌تان چه شکلی شده بود؟ ریش درآورده بوده لابد. لابد قدش از من هم بلندتر شده بوده است. من آخرین تصویری که از جمیل یادم می‌آید وقتی است که روی پای تو خوابش برده بود. تو هم سرت را چسبانده بودی به شیشه مینی بوس و پیچ و خم جاده پنجشیر را حظ می‌بردی و با انگشتانت لای موهای کم پشت جمیل می‌گشتی. عالیه! باورت می‌شود آن پسربچه روی‌ پایت آن‌قدر بزرگ شده باشد که بتواند کمربند انتحاری به کمرش ببندد و اسلحه دست بگیرد؟
یادت هست پدر و خانواده‌مان که کشته شدند. ما سه تا ماندیم و غربت کابل. من برادر بزرگ‌تر بودم و بار خانواده کوچک شده‌مان را روی دوشم حس می‌کردم. تو هم با همان سن کم برای ته تغاریمان، جمیل، مادر شده بودی. وقتی از طرف مدرسه خیریه پیشاور آمدند در خانه که صغیرتان را ببریم، دل هردومان ریخت. اما آن شب با هم نشستیم به صحبت که پیشاور برای جمیل بهتر است. آنجا مدرسه خیریه مذهبی است که دولت پاکستان اداره‌اش می‌کند و پولش را شیوخ سعودی می‌دهند. هر چه باشد آن‌جا هم رفاه هست، هم جمیل تنها نمی‌ماند، هم درس دین می‌خواند. مگر آرزوی پدرمان جز این بود که جمیل درس دین بخواند؟ جمیل که رفت پاکستان تا صبح گریه کردی. یادم هست بین گریه‌ات می‌گفتی بزرگ شدنش را که نخواهم دید، کاش طوری برود و بیاید که شب عروسی‌ام ببینمش.
شب عروسی‌ات همین چارقدی که در عکس سرت کرده‌ای را پوشیده بودی. الحق هم که تو را می‌زیبد. نام خدا، نام خدا این را که سرت می‌کردی ماه را می‌ماندی. من هر چه کردم نشد به عروسی‌ات برسم. تلفن کردم و تبریک گفتم و شرمنده شدم که شب عروسی‌ات تنها کست نیست. هر چند جمیل تنهایت نگذاشت. فردا صبحش سوار بنز سیصد جاده مزار به کابل را می‌آمدیم. سرم را چسبانده بودم به شیشه و کادوی عروسی‌ات را گذاشته بودم روی پایم. همان‌جا که جمیل را خوابانده بودی. از مسافرها چیزکی از انفجار انتحاری دیشب کابل در یک مراسم عروسی شنیدم اما بد به دلم راه ندادم. تا این که رسیدم اینجا و اسم و رسم عامل انتحاری‌ را شنیدم که هم‌خون‌مان بود و عکس تو را از بین آوار پیدا کردم.
چرا این‌طور به من نگاه می‌کنی عالیه؟ مگر تقصیر من بود که صاحب‌کارم نگذاشت شب عروسی‌ات باشم؟ جمیل که تنهایت نگذاشت.

علیرضا رأفتی

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها