در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
تصمیم بزرگ
بعد از اولین فتح قله توچال دوباره میخواستند بروند به همان جا، این بار از مسیر دربند. دقیقه90 گفتم من هم همراه میشوم. هیجانی با من همراه بود که خودم هم دلیلش را نمیفهمیدم. فقط میدانستم دوست دارم دوباره صعود کنم. صعود دوم هم موفقیتآمیز بود و این بار خیلی خیلی سادهتر از بار قبل. یک بار، وسط عرقریزان و خستگی مسیر، به سرگروه که قرار بود سرگروه تیم دماوند هم باشد، گفتم: «من که نمیتونم دماوند بیام؟» سرگروه گفت: «چرا، بدنت آماده است. میتونی.» در آن روزها چند نفر از دوستانم از جبهه جنوبی به دماوند صعود داشتند. معمولا حرفهای نبودند و میگفتند مسیر آنقدرها سخت نیست، صرفا آمادگی و چندبار صعودقبلی میخواهد. با خودم گفتم نزدیک صعود که شد، تصمیم میگیرم بروم یا نروم.
نزدیکهای تاریخ صعود دماوند، به گروه تلگرامی که سرپرست گروه آن را ساخته بود، اضافه شدم. در وارد بودن سرگروه کمی دودل بودم، از طرفی میدانستم چندبار از جبهههای مختلف به دماوند صعود داشته، اما تا به حال از جبهه شمالی صعود نکرده بود. نگران بودم که مسیر را درست نشناسد. همسرم گفت سرگروه واردتر از این حرفهاست، آنجا با یک گروه دیگر همراه خواهیم شد و جای نگرانی نیست. کمی نگران بودم، با یکی دو نفر از دوستانم که کوهنوردی میکردند مشورت کردم، نظرشان مثبت بود. هیجان صعود دماوند مرا گرفت و تصمیم گرفتم همراهشان بروم.
مقدمات صعود
فهرست وسایل را از این طرف و آن طرف پیدا کردیم. برای بچههایمان برنامهریزی کردیم و با پدربزرگ و مادربزرگشان هماهنگ کردیم که در نبودن ما پیششان بمانند. بخشی از وسایل مورد نیاز را خریدیم و بخشی را از دوستانمان امانت گرفتیم.
من برنامه صعود را دقیق نمیدانستم. فقط میدانستم باید دوتا کوله داشته باشیم. کوله بزرگ را باید میدادیم قاطرها تا یک جایی بیاورند و کوله کوچکتر را پر از وسایل مورد نیاز میکردیم و همراه خودمان میبردیم. وسایل را بر این اساس در کولهها چیدیم. ده نفر بودیم، سه خودرو شدیم.
باید به طرف روستای ناندل، جایی در نزدیکی دماوند میرفتیم و شب را آنجا میماندیم. وسطهای جاده هراز، جایی ایستادیم تا کمی استراحت کنیم. برای اولین بار کل گروه یک جا جمع شدیم. ترکیبی بودیم از سه زن و هفت مرد. در تمام طول مسیر تا رسیدن به روستای ناندل صحبت کردیم. قرار بود فردا دماوند آفتابی باشد. سرعت باد چیزی بین
ده تا 20کیلومتر در ساعت پیشبینی شده بود. این سرعت و هوا برای صعود مساعد و مطلوب بود.
قرار و مدار صبح را با صاحب یک وانت گذاشتیم. در خانهای که در روستا گرفته بودیم یک آقای دیگر هم اقامت داشت که میخواست بهتنهایی صعود کند. خوشبرخورد بود و باتجربه. حال خوشش ما را هم سرحالتر کرد.
صبح روز اول صعود
روز اول با صبحانهای سبک شروع شد. کولهها را در وانت گذاشتیم. من و همسرم نگران بودیم آبی که همراهمان است کم باشد. از مغازه کوچک روستا چند بطری آب دیگر خرید کردیم. راننده وانت ابتدای راه پرسید میخواهیم جبهه شمالی برویم یا شمالشرقی؟ پاسخمان شمالی بود. جبههای که میگفتند از همه مسیرهای دیگر سختتر است. ما را جایی پای کوه پیاده کرد. کولههای بزرگ را به صاحبان قاطر ـ پسربچههایی که حدود ۱۵ سال داشتند ـ سپردیم. گونیهای بزرگی داشتند و همه کولهها را در گونی کردند. قرار بود یکی دو ساعت بعد از راه افتادن ما، حرکت کنند.
شروع جبهه شمالی یک دشت بزرگ است پر از خارهای بیابانی. مسیر نسبتا مشخص است. ابتدای راه بود و همهمان سرحال بودیم. شیب کم بود، با همدیگر به راحتی حرف میزدیم، آواز میخواندیم و راه را ساده طی میکردیم.
یک جایی بالای کوه که به نظر خیلی زیاد بالا نمیآمد را نشانمان دادند و گفتند این پناهگاه در ۴۰۰۰ متری قرار دارد. آن حال خوش کوه تکرار شده بود برایم. در کوهنوردی موضوع مهم استقامت است. اینکه چقدر تند بروی آنقدرها مهم نیست. باید بتوانی قدمهایت را کوتاه برداری، اما دست از قدم برداشتن نکشی. هر چند دقیقه یکبار، یک نفر از گروه بلند داد میزد: «نفس عمیق بچهها. نفس عمیق یادتون نره.» نفس عمیق انگار همان اندازه که به پاها به جلو رفتن کمک میکند، موثر است. تقریبا هر یک ساعت یکبار استراحتی پنج دقیقهای داشتیم.
کمکم اعضای گروه شخصیت خودشان را نشان میدادند. دوتا از پسرها معمولا شوخی میکردند و یکدفعه بلند میگفتند: «ماشاا... تیم» و همه گروه پاسخ میداد: «ماشاا...» همسرم معمولا آخر میآمد که کسی جا نماند. سرپرست تیم جلوتر میرفت تا مسیر را خودش پیدا کند. یکی از دخترها معمولا عقبتر میماند و یکی بهسرعت جلو میرفت. من آن وسطها بودم و بیشتر مسیر پادکست گوش میکردم.
از صعودهای ناموفق تا مشکل قاطرها با مسیر سنگی
نمیدانم چرا تا پیش از صعود، آنچنان چیزی به اسم صعود ناموفق برایم تعریف نشده بود. بچهها که خاطره تعریف کردند از چندباری گفتند که از جبهههای مختلف اقدام به صعود کردهاند اما موفق نشدهاند. تگرگ زده، باران آمده، حالشان بد شده یا روحیهشان طوری نبوده که بخواهند ادامه بدهند و از وسط راه برگشتهاند. حالا دیگر صعود از نظرم یک امر قطعی نبود. ممکن بود اتفاق نیفتد. خودم را به لحظهها سپردم و به اتفاقاتی که قرار بود پیش بیاید.
قاطرها تا ارتفاع ۴۰۰۰ متری مبلغی میگرفتند. اما تا حدود ۴۳۰۰ متری هم بار را بالا میبردند. برای این فاصله باید هزینه بیشتر پرداخت میکردیم. سرپرست گروه چندبار ازشان خواست که اگر ممکن است هزینه بیشتر بگیرند و تا بالاتر بروند. صاحبانشان گفتند که اصلا نمیشود و آن مسیر سنگی است و خطر دارد.
در همان مسیر، کمی قبل از ارتفاع ۴۳۰۰ متری، چند سنگ بزرگ با سرعت زیاد از روی کوه به طرف پایین آمد. عدهای از آن بالا داد میزدند: «سنگ، سنگ، سنگ» صاحبان قاطرها حسابی هول کردند چون سنگها مستقیم به طرف قاطرها میآمد. سرم را بالا گرفته بودم و خیره نگاه میکردم. قاطرها انگار از ماجرا هیچچیز نفهمیده بودند، واکنشی نشان نمیدادند. با خودم میگفتم اگر سنگ به آنها بخورد همینجا میمانم و صعود نمیکنم. نمیدانم چرا مغزم این دوموضوع را به هم ربط داده بود، ولی حس میکردم برای صعود به یک روحیه پرانرژی و شاد نیاز دارم که اگر این سنگها به قاطرها بخورد از دست میرود. سنگها با فاصله کمی از قاطرها گذشت. نفس راحتی کشیدم. بارها را خالی کردند.
کولههای سنگین از میان صخرهها
از ابتدای مسیر یک گروه دیگر همراه ما میآمد. چندبار از کنار همدیگر گذشتیم و به هم سلام کردیم و «خدا قوت» گفتیم. گروه از ما بزرگتر بود و قاطرها تا همین ارتفاع بارشان را آورده بودند، ولی تصمیم داشتند شب را همان جا روی آن سطح صاف چادر بزنند و بمانند. سرگروه ما میگفت چیزی حدود ۴۰۰متر ارتفاع را باید بالا برویم و این میتواند ما را جلو بیندازد. کولههای سنگین را یک جوری بین خودمان تقسیم کردیم، چند کوله را مجبور شدیم بگذاریم و بالا برویم. این مسیر، یکی از سختترین بخشهای راه شد. ترکیب کوله سنگین و صخره، هرده دقیقه یکبار به استراحت نیاز داشت. وسط راه در یکی از استراحتها، سرگروه به خنده گفت: «تصمیم غلطی بود. باید همون جا میموندیم.» وضعیت عجیب «نه راه پس داریم نه راه پیش» بود. من بخشهای دشوار مسیر را با پادکست میگذراندم، ولی این مسیر آنقدر خستهکننده بود که پادکست را خاموش کردم. به هر زوری بود، به پناهگاهی که ارتفاعش حدود ۴۷۰۰ بود، رسیدیم. رسیدنمان هماهنگ نبود و چند نفر به چند نفر اتفاق افتاد.
شب، پناهگاه و استراحت
پناهگاه خالی بود. وسایلمان را در آن گذاشتیم و یکساعتی بیرون نشستیم. افراد به مرور به ما رسیدند. دو نفر تصمیم گرفتند دوباره 400 متر پایین بروند و یکی از کولهها را همراه خود بالا بیاورند تا وسایل کم نیاید. رفتند. آن بالا واقعا «ارتفاع» بود. بلندی. جادوی منظره البته خستگی راه را در میکرد. این جادو به من انرژی داده بود. از بچههای گروه غذایشان را گرفتم و شام را گرم کردم. دو نفری که پایین رفته بودند، دم غروب رسیدند. یک گروه سهنفره دیگر هم به پناهگاه اضافه شده بود. آنها حرفهای به نظر میرسیدند.
شب هوا سردتر شد. لباسهای گرممان را پوشیدیم. با خودم میگفتم شاید صبح که بیدار شویم چند نفر همینجا بمانند. چون زیادی خسته بودیم و خیلی سردمان بود. قرار بود حدود 5/4صبح بیدار شویم و 5 راه بیفتیم. گروه سهنفره هم سر این ساعت توافق داشتند. از یکی از افرادشان پرسیدیم: «ادامه مسیر چطوره؟» گفت: «خوبه، یه تیکه شیب اذیت میکنه اما خوبه.» همین جملات ساده حالمان را بهتر کرد.
نزدیک قله
کمکم به مسیری افتادیم که دیگر میدانستیم به طور قطع همهچیز درست و بجاست. در همین مسیر فردی که جدا شده بود را دیدیم، از قله برمیگشت. سرپرست تیم از دستش عصبانی بود، چنددقیقهای صحبت کرد و گذشت. گروههای مختلف را میدیدیم که جلو و عقبمان مشغول تلاش برای صعود بودند. باز نیاز به استقامت داشتیم. حالا دیگر همهچیز معین بود و ماجرا ادامه دادن تا آخر بود تا ته مسیر. یکی از بچهها کمی حالش خراب بود. سرگروه یک بار از او خواست با گروهی که مشغول فرود بودند پایین برود، اما او اصرار داشت به مسیر ادامه بدهد. آن ارتفاع، ارتفاعی بود که پیش از آن تجربهاش نکرده بودیم. قله توچال کمتر از ۵۰۰۰ متر ارتفاع دارد و دماوند بیشتر. اکسیژن در ارتفاع کم است و این موضوع همراه میشود با تحرک بالای بدن و نیاز زیاد به اکسیژن. نتیجه میتواند سردرد باشد یا حالتتهوع یا موارد جدیتر. خوشبختانه ما فقط درگیر دو مورد اول بودیم.
سنگهای گوگردی اواخر مسیر نشان از قله داشتند. هوا هم بوی گوگرد گرفته بود. گروههایی را میدیدیم که از جبهه شمال شرقی مشغول صعودند، بهشان حسابی نزدیک شده بودیم. یک بار ما برایشان بلند شعار میدادیم و میگفتیم: «ماشاا... به جبهه شمال شرقی! ماشاا...» یکبار آنها همین را دربارهمان میگفتند. آنبالا نزدیک به قله، به نظر میآمد تمام کسانی که مشغول صعود بودند یک تیم شده بودند. یک گروه، برای رسیدن به چیزی که ساعتها برایش زحمت کشیده بودند.
بر فراز ایران
حدود ساعت 12 ظهر بود که آخرین قدمهایمان را از روی یال برداشتیم و پا به قله گذاشتیم. ناباورانه، در بهت. دماوند از آن دور زیادی بلند بود. خیال میکردم صعودش روزها و روزها زمان نیاز دارد. حالا روی قله ایستاده بودم. هر کس آن بالا میدیدمان بهمان میگفت: «صعودتان مبارک». عکس گرفتیم. نیم ساعتی را آن بالا بودیم. افراد از جبهههای مختلف و خوشحال آنجا قدم میزدند. یکی عکس برای بچههایش میگرفت، یکی ویدئوی تبلیغاتی میگرفت، گروهی با پرچم عکس میگرفتند و عدهای این طرف و آن طرف را نگاه میکردند. دهانه آتشفشان خاموش پر از برف بود و تنها از گوشهای در مسیر جبهه جنوبی، بخار گوگرد بیرون میزد.
پیچیدگیهای مسیریابی در دل البرز
سنگهای سست مسیر
صبح ساعت 5 بیدار شدیم. باید کولههای بزرگمان را در پناهگاه میگذاشتیم و با کولههای کوچک (که به کوله حمله معروفند) بالا میرفتیم. سریع صبحانه خوردیم. همسرم دو به شک بود که با ما همراه شود یا نه. میگفت سردش است و لباس کم آورده. سرپرست گروه گفت لباس زیاد دارد و مشکلی نیست. راه افتادیم. یکی از بچهها حسابی رنگ و رویش پریده بود. نگران ارتفاعزدگیاش بودیم. سرگروه از او پرسید: «صبح چیزی خوردی؟» جواب داد: «نه» از آن لحظه تا قله، هر چند دقیقه یکبار سرگروه به او خرما، شکلات یا آبنبات میداد. کمکم رنگش سر جایش آمد و خیالمان نسبتا راحت شد.
وسطهای راه، یکی از افراد که آدم وارد و باتجربهای بود جلوتر رفت تا مطمئن شود مسیر را درست آمدهایم. چند جا با صخرههایی مواجه شدیم که کمی برای مسیر عجیب بودند. از گزارشهای صعودهای قبلی خوانده بودیم این مسیر دستبهسنگ ندارد اما ما داشتیم بخشی از مسیر را دستبهسنگ میآمدیم. فردی که جلو راه میرفت چندبار به عقب آمد و ما را از مسیر مطمئن کرد، اما بعد از مدتی جلو زد.
مسیر را با بیم و امید جلو میرفتیم. بخشی از فشار روانی ماجرا این بود که آیا راه را درست آمدهایم؟ اگر اشتباه است آیا به مسیر درست میرسیم؟ مسیر از نظرمان آنقدرها نمیتوانست منحرف شود. معمولا گروههایی اطرافمان بودند و میدانستیم نقطههای مشخصی وجود دارد که باید به آن نقاط برسیم. اما یکی دو باری که درباره مسیر شک داشتیم، از کنار پرتگاههایی رد شدیم که به نظر واقعا خطرناک میرسیدند با سنگهایی سست که اصلا نمیشد وزن را بهدرستی رویشان انداخت.
چیزی که همه را سرپا نگه میداشت، شوخیها و شعرها و شعارها بودند، کلام. بچهها با کلمات به همدیگر روحیه میدادند، شعرهای خندهدار میخواندند، به هم میگفتند که خیلی زود میرسیم و تا اینجای کار خوب بالا آمدهایم. حالا که به آن لحظات نگاه میکنم میبینم روحیه من یکجور «از پس خود برآمدن بود». میتوانستم روحیه خودم را سر جا نگه دارم، سرعتم را حفظ کنم و جلو بیایم. اما بعضی افراد گروه به آدمهایی نیاز داشتند که روحیه بدهند، آنها را از کارشان مطمئن کنند، این کار را یکی دو نفر از گروه انجام میدادند، با انرژی و محکم.
مریم کریمی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم