در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
چنان قیافه شاکی و اخمآلودی به خود گرفته بود که طاقت نیاوردم سکوت کنم: «چی شده مگه؟ شماره حساب خواستن ازت که یه ربعه زل زدی به صفحه، هیچی نمینویسی؟»
بلند شد و نشست: «آخه آدم نمیدونه چی بنویسه. توی بخش فعالیتهای فوق برنامه نوشته کتابخوانی دوست داری؟»
گفتم: «خب این که واضحه. نیست؟ دوست داری دیگه.»
جواب داد: «اینکه دوست دارم، واضحه. ولی دلم نمیخواد اعلامش کنم.»
قبلا هم در این باره حرف زده بودیم. با اینحال، معلوم بود که میخواهد دوباره دربارهاش حرف بزند. برای همین پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «خب آخه یهجور بدی شده وضعیت. معلمها خیال میکنن بهبه! چه دانشآموز خوب کتابخونی! بذار به همه بچهها بگیم که یکی دوتا همکلاسی کتابخون دارن. شاید اونا هم تشویق بشن، بیشتر کتاب بخونن. اما وقتی بقیه میفهمن تو کتابخوندن دوست داری، میدونی چی میشه؟»
خط بعدی دیالوگ را گفتم: «چی میشه؟»
با شور و حرارت صدایش رفت بالا: «هیچی! از چشم خیلیا میفتی! میشی پسر لوس کلاس! پسری که بهجای باحالبودن و بلدبودن کارهای خفن، همهاش سرش توی کتابه. اگه تا قبلش یهکم تونسته باشی با بعضیها رفیق بشی، تا اسم کتاب میاد، دیگه حوصلهتو ندارن!»
راستش حرف خاصی نداشتم بزنم.
دورشدن دیگران از فرد، بهخاطر کتابخوانبودن، تجربه شخصی من نبود.
نمیدانم از زمان نوجوانی من دنیا اینقدر عوض شده بود؟ یا این تفاوت در جنس دختر و پسر همواره بوده است؟
گفتم: «مامان جون تو خودت دوست داری که کتابخون کتابدوست باشی؟»
کمی فکر کرد: «من اینجوری به خودم فکر نمیکنم که کتابخون یا کتابدوستم. ولی کتاب میخونم. خوندن
کتاب رو دوست دارم. اونجوری که یه اسم میاد روی آدم، انگار یه برچسب بچسبونن روی پیشونی، بگن این آدم همهاش همینه. از این قسمتش، خوشم نمیاد.»
این بار من کمی فکر کردم: «راست میگی. اینم حرف درستیه. حالا اگه این برچسب بیاد روی پیشونیت، چی میشه؟ توی مدرسه چه وضعی پیدا میکنی؟!»
گفت: «مامان! اینو که اول گفتم! بچهها خیال میکنن یکی که اهل کتابخوندنه، دیگه اهل کارهای باحال نیست. فقط سرش توی کتابه. از همه بدترش میدونی چیه؟ بیشتر بچهها، اصلا بگو هیچکدومشون کتابخون نیستن. حوصلهشو ندارن. یا اگر هم میخونن، صداشو در نمیارن. همینجوریش هم درباره کتاب نمیشه باهاشون حرف زد. نخوندن بیشتر کتابا رو.»
این هم مسألهای بود. پرسیدم: «خب؟ حالا بالاخره توی اون فرم چی مینویسی؟»
گفت: «نمینویسم کتابخوان یا کتابدوست!»
گفتم: «خب همین حرفی که الان زدی رو بنویس. بنویس کتاب دوست دارم و میخونم، اما خیلی از فعالیتهای دیگه رو هم دوست دارم و انجام میدم.»
در حال تفکر، سرش روی فرم خم شد و چند دقیقهای هیچکدام چیزی نگفتیم.
بعد که فرم را پر کرد و کنار گذاشت، کش و قوسی به بدنش داد، بعد پرسید: «اصلا چرا ما بهنسبت خیلیها، بیشتر کتاب میخونیم؟ چطوریه که میشه اسم ما رو گذاشت کتابخون؟ یا کتابباز؟»
گفتم: «خوب تو همین الانمونو ببین دیگه. همهمون دوست داریم کتاب خوندن رو. براش وقت میگذاریم.»
گفت: «نه! اینا نتیجهاس. اون اول چی شده که الان اینجوری شده!»
خب خیلی جوابها میشد به این سؤال داد. شاید اینکه من خودم از کودکی در منزل والدینم میان ردیفردیف کتاب بزرگ شده بودم. شاید اینکه در جمع دوستانم از نوجوانی، کتابخواندن فعالیتی محبوب و مشترک بود که مرتب دستجمعی انجامش میدادیم و کتابهای جدید، دست هرکداممان میرسید، حتما به همدیگر قرض میدادیم تا همه بخوانیم و بعد با اشتیاق راجع به آن کتاب با هم گپ بزنیم.
شیرینترین تجربه این کتابخوانی جمعی هم مربوط به کتاب «خرمگس» بود. چه گفتوگوهای پرحرارتی بعد از خواندن این کتاب بینمان در میگرفت. کتابی کلیشهشکن که چارچوبهای معصومانه ذهنهای بکر و خاممان را به بازی گرفته بود: مثلا پدیده عشق، آنهم برای فردی معیوب و نازیبا که کل فهیمهرحیمیهای پیش از آن را شسته بود و برده بود.
مبارزه و مفهوم آمادگی و ایثار برای از دستدادنِ آنچه عزیز است.
یا مذهب و سد محکم قانون ممنوعیت ازدواج کشیشها که کل هیجان درام رمان را بهوجود آورده بود.
بعدها کتابهای مشترک زیادی خواندیم و حرفشان را زدیم: پرندگان خارزار، بربادرفته، داییجان ناپلئون، حتی انبوهی فهیمه رحیمی و دانیل استیل که «زویا»یش طاقتمان را طاق کرده بود از آن همه زجر ناگریز.
و کتاب «یوسف پیامبر» که ایستگاه آخرش خانه ما بود و مامان آن را نامناسب برای سن ما تشخیص داده و توقیفش کرده بود!
هنوز هم نمیدانم چه بر سر آن کتاب با تصویر جلد کلیشهای و بد ریختش آمد.
اما اینها را برای پسرک نگفتم. این همه خاطره درخشان و ناب از آن دوران طلایی و تُرد نوجوانی من و دوستانم، حتما کام او را که میدانستم از چنین فضایی محروم است، تلختر میکرد. بیتردید آن «اول» که در سؤال او بود، بخشیاش در نوجوانی خرم کتابخوانی من نهفته بود، اما بهجایش پرسیدم: «اول منظورت چه موقعس خوب؟ مثلا از زمان تولد؟»
گفت: «آره دیگه. قبلش که ربطی به من نداره.»
ناگهان چیزی در ذهنم درخشید. گفتم: «اتفاقا میدونی اکثر متخصصین میگن که بخشی از ریشههای شخصیتی آدم زمانی شکل میگیره که هنوز به دنیا نیومده و به شکل جنین داره زندگی میکنه؟»
خندید: «یعنی میخوای بگی از زمانی که منو باردار بودی، کاری کردی که کتابخون بشم؟!»
خندیدم: «آره تقریبا! یه جورایی!»
چشمهایش را گرد کرد: «جدی؟! چه جورایی یعنی؟!»
گفتم: «زمانی که تو رو باردار بودم، یه کتاب نوشتم! یعنی تو در حالی رشد کردی که من داشتم با مراحل آمادهکردن اون کتاب سر و کله میزدم و تمام فکروذکرم شده بود کتاب. حتما روی توام اثر گذاشته.»
گفت: «جدی؟! چه کتابی؟!»
گفتم: «زندگینامه یک شهید. دوره دانشجویی، یه دوره از کتابهای زندگینامه شهدا رو خوندم که خیلی خوب بودن. با تمام روشهای شعاری و کلیشهای قبل و بعدشون فرق داشتن. خیلی خوشم اومد ازشون. وقتی بهم پیشنهاد شد که منم زندگینامه یک شهید رو بنویسم، همهاش اون کتابها جلوی چشمم بود.»
پرسید: «کدوم شهید؟ کدوم کتاب؟»
از جا بلند شدم و رفتم سمت کتابخانه، کتابی باریک از یکی از طبقات کشیدم بیرون، گرفتم سمت پسرک و گفتم: «میشناسیش. پدربزرگت!»
کتاب را گرفت و آهی از سر استفهام کشید: «آها! خواب
یک ستاره.»
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم