سلام رفقا. جوانی 35 ساله هستم که هشت سال از عمرم را پای مواد سوزاندم. خودم هم نمی‌دانم چرا این‌طور شد. تا قبل از اعتیاد به مواد مخدر، زندگی خیلی خوبی داشتم. چون از سن کم، کاری بودم خیلی زود توانستم خانه و ماشین بخرم.
کد خبر: ۱۲۲۱۸۲۰

در شرکت هم اوضاعم خوب بود تا وقتی با جوانی که به تازگی به شرکت و بخش ما منتقل شده بود، آشنا شدم. مدتی بعد که رفاقت‌مان بیشتر شد، گفت به‌خاطر خستگی ناشی از کار، گاهی تفننی تریاک مصرف می‌کند و باعث می‌شود با قدرت و توان بیشتری کار کند. هر وقت هم بخواهد می‌تواند ترک کند. حرف‌های او کنجکاوم کرد تا برای یک‌بار هم که شده تریاک را امتحان کنم، اما همان یک‌بار زندگی‌ام را نابود کرد. دوستانی که حرف‌هایم را می‌خوانند، حتی فکر امتحان کردن تریاک را به قصد تجربه آن لذت از سرشان بیرون کنند. اینها را می‌گویم که بدانید کنجکاوی با زندگی‌ام چه کرد.
یک روز برای انجام ماموریت به یکی از شهرستان‌ها رفتم و یک هفته بعد به خانه برگشتم. از طرف اداره دو روز مرخصی داشتم تا بعد از استراحت دوباره به شرکت برگردم. با این‌که مسافت زیادی طی کرده بودم، اما خوابم نبرد و مدام دنده به دنده می‌شدم. به همان رفیقم زنگ زدم و از او کمی مواد خواستم. شب در خانه‌شان رفتم و اندازه نخود تریاک گرفتم و کشیدم. انگار که خون تازه به رگ‌هایم تزریق کرده باشند، از این رو به آن رو شدم. کم کم به جایی رسیدم که تا در محل کارم احساس خستگی می‌کردم، سراغ همان رفیقم می‌رفتم و از او مواد می‌گرفتم و در دستشویی می‌کشیدم. دستشویی رفتن‌مان آن‌قدر طولانی شده بود که همه کم‌کم به من و رفیقم شک کردند. بعد از مدتی شک‌شان به یقین تبدیل شد و او را از شرکت اخراج کردند. با گذشت زمان، میزان مصرفم هم بالاتر رفت. آن‌قدر که دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی‌دادم؛ به وضع لباس پوشیدنم، نظافتم و آداب معاشرتم. مواد، زندگی‌ام را کنترل می‌کرد. در محیط کار آن‌قدر تابلو شده بودم که اخراجم کردند. بعد از اخراج به زمین و زمان بدوبیراه می‌گفتم. همیشه عصبانی و از همه چیز ناراضی بودم. حتی دزدی هم کردم و برای اولین بار موقعی که صاحب مغازه حواسش نبود، دخلش را زدم. اما مچم را گرفت و به‌خاطر این کار مدتی در زندان بودم. همه و حتی پدر و مادرم و برادرم را دائم اذیت می‌کردم. انگار پایبندی به اخلاق در وجودم مرده بود. آواره خیابان‌ها شده بودم و دست در سطل‌های زباله می‌کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. به‌خاطر وضعیتم روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌کردم تا این‌که از طریق یکی از همکارانم به یک کمپ معرفی شدم. درکمپ افرادی وجود دارند که همدردتان هستند و درک می‌کنند چه دردی کشیده‌اید و چه بلایی سرتان آمده است. حرف زدن با آنها به آدم روحیه و امید می‌دهد و باعث می‌شود مشکلات را راحت‌تر تحمل کرده و زودتر پاک شوید. هفت ماه در کمپ ماندم و خدا را شکر الان مدت‌ها از پاکی‌ام می‌گذرد و دیگر سمت مواد نرفتم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها