سفرنامه حج

صدایم کرده..

می‌نویسم انسان مجبور به رفتن است، دکمه دیلیت را نگه می‌دارم جمله را اصلاح می‌کنم. می‌نویسم: انسان محکوم و مجبور به رفتن است، رفتن یک ابر مفهوم است. گاهی درد، گاهی با رنج، گاهی خونریزی، رفتن از خود خویش. در رفتن است که رشد اتفاق می‌افتد و در رفتن است که راف‌های یمنی عقیق برش می‌خورند و درخشان و آبدار می‌شوند، در رفتن است که قلوه سنگی از پنجشیر به بانکوک می‌رود برای تراش و می‌شود زمرد.
کد خبر: ۱۲۲۱۵۸۶

در رفتن است که حج حسین می‌شود عاشورا و اویس است که رفتن را انتخاب می‌کند برای دیدن حبیب خدا. جوانه می‌رود، ابر می‌رود، رود می‌رود، برای کمال ودریا شدن.باید رفت و بزرگ شد و البته بزرگ شدن درد دارد، روزهای روشن مدینه تمام شد و بانگ الرحیل کاروان به صدا درآمد، ظهر در اتاق را زدند که عصری می‌رویم مکه، یکهو انگار یکی سمت درخت چنار دلم با تفنگ ساچمه‌ای شلیک کرد، یک دسته گنجشک هراسان آشوب شدند و پریدند و فقط یکی‌شان روی زمین افتاد، همان‌که رفتن قسمتش نبود، برنامه این بود که احرام تن کنیم و برویم مسجد شجره محرم شویم و راه بیفتیم سمت مکه.
حال غریبی است، خیلی حال غریبی است، لباس احرام دو تکه پارچه سفید است فقط، عین کفن، بدون جیب، عین کفن بدون مدل و دوختن، قبلش باید غسل کنی عین قبل کفن پوش شدن، باید می‌رفتیم و آخ که دل کندن از شهر رسول خدا چه سخت بود. خداحافظی می‌کنم و همه آرزویم این است: و‌لا جعله ا... آخر العهد منی لزیارتکم، لطفا این آخرین زیارتم نباشد.
خداحافظی می‌کنم با حرم نبی خدا، با بقیع، با کبوترهایش، با سحرهای پشت در نشینی‌اش با غبار ملیح صبحگاهی‌اش... و خداحافظی می‌کنم با احد، با قبا، با حضرت حمزه، با مسجد درع و خب البته بغض امان نمی‌دهد.
یک ساعتی از مدینه خارج می‌شویم و می‌رسیم به مسجد شجره.یک مسجد با معماری زیبا و دلپذیر و خوشایند که حکم رختکن را دارد، خیلی‌ها اینجا احرام پوشیدن را آغاز می‌کنند، برای غسل قبل از احرام حمام تدارک دیده‌اند و بعد قرائت اوراد و اذکار احرام و بعد هم راه افتادن سمت مکه.
حیاط مسجد را پلکی تورق می‌کنم، برادرانم از همه جهان آمده‌اند، همه یکدست سفیدپوش برای رستخیز حج، دلشوره شیرینی به جانم افتاده، مثل دلشوره اعلام نتایج کنکور، مثل دلشوره بله گرفتن از او که دوستش داری... دلشوره خشت خیس خورده چسبناکی است، چسبیده ته حلق.حج را می‌گویند دعوت است، نه قسمت است و نه سعادت، یعنی چی توی من دیده که صدایم کرده، آمده‌ام چه‌کار کنم؟
صدایم کرده و حتما کاری با من داشته؟ صدایم کرده که گوشم را بپیچاند؟ می‌گویند هواپیما دنده عقب ندارد، برای این‌که سر خطش کنند یک یدک‌کش از پشت می‌کشدش به عقب و می‌آوردش سرخط برای اوج گرفتن! دعوتم کرده یقه ام را بگیرد و سرخطم کند برای اوج گرفتن؟ منی که قیچی گناه بال‌هایم را خیلی سال است ناکار کرده را امیدی به پرواز هست؟
دعوتم کرده و باید بگویم می‌آیم لبیک یعنی همین! لبیک یعنی می‌آیم چشم! لبیک یعنی اصلا آمدم چشم! همین‌که غلام را از بین غلامان خواجه عزت کند و صدا کند و کارهم نداشته باشد بهشتی است...صدایم کرده و حتما کارم دارد...

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها