در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
روایتی از خاندان، از خون مشترک. از آنچه نسل به نسل بین جانهای تازه یک فامیل دستبهدست میشود و به ارث میرسد. بعضی باورهای خاص، بعضی دیوانگیها، بعضی رفتارها که پس از سن خاصی بروز میکنند. اینبار دل داده بودم به تصویرهای لطیف و عجیب کتاب از این کدهای جابهجا شونده.
ملحفههای سپید روی بند رخت، توی حیاطی با پسزمینه طبیعت، زیر باد وزنده که میرقصاندشان، از همه زندهتر و زنانهتر بود. جور خاصی، روح حیات و شور دیوانگی را یکجا در خود داشت.
ناخودآگاه در ذهنم تاریخچه خانوادگی خودم مجسم و به تصویر بدل میشد و جانمایه میشد و تکرار میشد و میشد.
مثلا تصویر پارچههای ململ سپید و نرم که جده بزرگمان میدوخت. خبر هر نوزاد توی راهی را که بهش میدادند، بساط چرخ سینگر سیاه و قدیمی، پایه چوبیاش را علم میکرد و مینشست به دوختن.
دختر و پسر نداشت. هر نوزادی که میخواست پا به فامیل بگذارد، یک دست لباس سپید ململ یا تترون داشت، یک روپوش تا بالای زانو، یک جفت شلوار، یک جفت زیرپوش، یکبند بلند برای بستن ناف، یک نوار پهن برای بستن دعا به شکم نوزاد، یک جفت پاپوش و دستپوش، یکجفت روسری و دست آخر یک قنداق بزرگ.
اینها لباسی بود که درست پس از زادهشدن و اولین شستوشو به تن نوزاد میرفت.
در ذهنم، تصویر پیرزن کوچکاندام با خطوط چهره محکم و مهربان شکل میگرفت و فکر میکردم او خودش یک قصه بود. قصه چند نسل یک خاندان. قصهای پر از نماد و نمود. قصهمان از آنجا شروع میشد که او دخترکی نازپرورده بوده و به عقد کدخدای زنمرده، اما عاشق ده درآمده و ویار برف میکرده و سبزیجات تازه شهری و شوی دلداده، دو روز زمستان وقت و جان میگذاشته تا برود شهر و سبزی بیابد و برگشتنی، برف، بار کاسه برنجین کند و بیاورد پیش روی تازهعروس نقلی سپیدبختش بگذارد... تا قصه آنزمانی که شوی سیاهبخت، پس از سالها بیماری و خرج تمام دارایی به پای درمان، عاقبت زن جوانش با چند بچه را بگذارد و از جهان چشم ببندد و کفن سپید دور شو، میان حیاط خانه اربابی که باید پی بدهیها تا چندروز دیگر ترکش کند، بشود نماد سپید بعدی.
تا آن زمان که کنج اتاقی اجارهای با پنج بچه روزگار بگذراند و با چرخ سینگر سیاه نو با قرضخریده، لباس سپید عروس بدوزد و همچنان که سیگار کنج لب دارد، ببرد بازار و سخت بایستد تا کسی نتواند کلاه از سرش بردارد یا بگذارد و محموله سپید لطیفش را بهقیمت بفروشد و چرخ زندگیاش را بگرداند...
تا آخرهای قصه که ما، نوههای نوهها، که هرکدام لباسسپید ململ عزیز را خودمان پوشیده بودیم، بهعنوان اولین رخت حیات، ماه به ماه چشم بکشیم تا از پچپچهای نذریهای هشتمماه خاله بزرگه، کشف کنیم شکم کدام تازهعروس فامیل بهزودی بالا خواهد آمد، تا مشتاقانه جمع شویم خانه مادربزرگ و گوشتاگوش به صف بنشینیم روبهروی چرخ سینگر قدیمی و رنگورورفته تا عزیز، مثل شهرزاد به بالین ملک جوانبخت بر تخت بنشیند و رخت سپید حیات بدوزد و ما شگفتزده به شکلگیری پارچه بیجان به شکل قد و قامت انسانی کوچک، چشم بدوزیم... و این بشود آخرین خاطرههای ما از عزیز و بچههای ما دیگر نه شروع عمرشان به آخر عمر عزیز قد بدهد، نه نصیبی از شولای سپید خاندان داشته باشند.
در این حال و هوا بودم که دخترک که تازه از مدرسه رسیده بود، آمد سروقتم و کمی در سکوت ایستاد و نگاهم کرد. بعد جلو آمد و پیشم نشست و گفت: «مامان چه لبخند عجیبی داری میزنی. یهجوری که تا حالا ندیدم.»
یکباره از دنیای کتاب کشیده شدم بیرون و نگاهش کردم: «چهجور لبخندی؟»
گفت: «اااا حیف شد! قیافهات عوض شد. انگار نور توی صورتت بود. یه لبخند کجکی داشتی میزدی. چشمهات هم باز بودن! اما انگار هیچجا رو نمیدیدی. پس کجا رو داشتی نگاه میکردی؟»
دوباره لبخند زدم و پرسیدم: «اینجوری؟»
گفت: «نه! اصلا دیگه اونشکلی نیست. این از همون خندههای همیشگیته. جدید نیست. الان معلومه داری منو نگاه میکنی. چطوری تونسته بودی اونطوری لبخند بزنی؟»
گفتم: «فکر کنم مال این کتابه باشه. مال اینکه حواسم پرت شده بود و غرق شده بودم توی دنیای کتاب. یهجور غرقشدن که خیلی کیف میده و آدم اصلا یادش میره کجاست.»
دخترک با شگفتی گفت: «اااا آره. منم گاهی اینجوری میشم. حس میکنم هیچی از دنیای واقعی بیرون نمیفهمم. بهنظرم میاد افتادم توی دنیای کتاب. خیلی کیف میکنم اینجور وقتا. خیلی خوش میگذره بهم. ولی حیف که خیلی وقتا اینجوری نمیشه کتابخوند. فقط گاهی اینجوری میشه.»
گفتم: «خب بعضی کتابا یهجورایی باهامون بیشتر جورن. انگار بیشتر میفهمیمشون. انگار به روحیهمون و فکرهای خودمون نزدیکترن یا شاید هم برعکس. بعضی کتابا طوری باعث میشن تعجب کنیم که اونم یهجور کیف میده. کتابایی که برامون یه دنیایی میسازن که حتی بهفکرمون هم نمیرسه بشه حتی توی خیال، وجود داشته باشن. هر دو مدل این کتابا باعث میشن آدم غرقشون بشه.»
دخترک نگاهی به جلد کتاب توی دستم کرد و پرسید: «حالا این کتاب از کدوما بود؟»
گفتم: «این کتاب، دفعه اولی که خوندمش، از نوع دوم بود. عجیب بود برام. از ذهنم دور بود. تازه زیادم خوشم نیومد ازش. اما اینبار، برام شده بود از نوع اول. فکر کنم چون بزرگتر شدم، یه چیزایی ازش تجربه کردم. برای همین خوشم اومد ازش. برای همین، وقتی میخوندمش، حتی از خود دنیای کتاب هم اومده بودم بیرون و رفته بودم جای دیگه.»
دخترک با حیرت پرسید: «کجا یعنی؟!»
دوباره لبخند زدم: «برگشته بودم توی دنیای خودمون. ولی اینبار دنیای خودمون هم یه کتاب بود. ما همهمون کتاب بودیم. مادربزرگ مادربزرگم، شده بود قهرمان قصه و ما همه شخصیتهای یه کتاب بودیم. رسیده بودم به این دنیا و غرق شده بودم توی این کتاب جدید که هیچکس هنوز اونو ننوشته.»
دخترک دهانش باز مانده بود: «وای! این دیگه خیلی باحاله! غرقشدن توی کتابی که هنوز نیست!»
بلند شدم که بروم سراغ کارهای تلانبارشده دنیای بیرون کتابها و گفتم: «فکر کنم ماها خودمون، هرکدوم یه کتابیم. کتابی که هنوز کسی ما رو ننوشته و تا آخر هم کسی ما رو نمینویسه. ولی بههرحال، یه کتابیم!»
دخترک هم در حالیکه سعی میکرد این جملات فلسفی و گنگ را برای خودش حلاجی کند، از جا بلند شد و رفت توی اتاق خودش، بعد کتابی را دست گرفت و آمد بیرون و نشست روی مبلی مشرف به آشپزخانه و شروع کرد به خواندن.
دو دقیقه بعد، بیآنکه سرش را بلند کند یا به من نگاه کند، صدایم زد: «مامان؟»
«بله؟»
«مامان این کتابه خیلی باحاله. فکر کنم توش غرق شدم. نگاه کن ببین منم اونجوری دارم لبخند میزنم؟»
ریسه رفتم از خنده: «بچهجون! این چهجور غرقشدنیه که تو حواست به همهچی هست؟! غرقشدن واقعی یعنی واقعا حواست به هیچی نباشه. تا حواست هست، یعنی غرق نشدی!»
با ناامیدی گفت: «آخه خیلی دلم میخواد ببینم قیافهام موقع غرقشدن توی کتاب چه شکلی میشه.
میشه تو یه کاری بکنی؟ وقتایی که من کتاب میخونم، حواست به من باشه، هروقت دیدی منم مثل تو غرق شدم، یه عکس ازم بگیری خودم ببینم چه شکلی شدم؟»
با خنده گفتم: «من که خودمو ندیدم وقتی غرق کتاب بودم چه شکلی شده بودم. از کجا بفهمم تو اون موقع غرق شدی؟»
آهی کشید و گفت: «نه! لازم نیست خودتو دیده باشی. اگه واقعا غرق شده باشم، همین که نگاهم کنی، میفهمی!»
و قرار شد دخترکم را نگاه کنم!
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد