درباره عکسی که به‌زیبایی حماسه مقاومت مردم در برابر سیل را روایت می‌کند

پرچمت بالاست...

نشسته بود لب رود طغیان کرده و محو سرکشی آب شده بود. گل روی لباس سبز نظامی‌اش خشک شده بود.
کد خبر: ۱۲۰۰۳۸۴

ساعت‌ها از خانه‌اش دور بود اما حس می‌کرد با این مردم غریبه نیست. با این که لهجه‌اش فرق داشت اما انگار زبان مادری‌اش با این مردم یکی بود. زبان مادری که به لهجه و گویش نیست ؛ زبان مادری اولین چیزی است که در این دنیا به زبان می‌آوری. فکری این بود که اولین کلماتش در این دنیا گریه بود. پس با اشک‌های مردم این روستای سیل زده همزبان بود. همین طور که با ناخن گل خشک شده روی لباسش را می‌خراشید و لباس نظامی‌اش را تکه‌تکه از زیر آوار سیل بیرون می‌آورد، زیر لب قرآن می‌خواند. رسید به «و جعلنا من الماء کل شئ حی... و ما همه چیز را از آب زنده کردیم.» نگاهش را از لباس نظامی‌اش برداشت و به آب زنده کننده خیره شد. آبی که دستش به خون مردم این روستا نشسته بود و جای مشتش روی دیوارهای خانه‌های کاهگلی جا خوش کرده بود. دوباره به لباس نظامی‌اش خیره شد. فکری این بود که این لباس برای حفظ هویتش هر دوره رنگی به خود می‌گیرد. یک بار خاک، یک بار خون، حالا هم گل و لای سیل. به لباس نظامی‌اش خیره بود و فکر می‌کرد به همه کسانی که لباس نظامی‌شان به گل و لای رودخانه آغشته شده بود. به لباس‌های نظامی که با گل و لای اروند عجین شد و هیچ کس در عمق رودخانه رد خون را روی‌شان ندید. به لباس نظامی جلال‌الدین خوارزم‌شاه فکر می‌کرد که با گل‌و لای رود سند عجین شد. نقل است خون خراسان که از چنگ چنگیز مغول چکید، جلال‌الدین خوارزم‌شاه از خوارزم با اهل حرمش و جمعی از مردمش گریخت. حوالی رود سند سپاه چنگیز به جلال‌الدین رسید. جلال‌الدین برای این که زن و فرزند و حرمش دست سپاهیان چنگیز نیفتند ، همه را به دست رود سند سپرد و دستور داد همه را غرق کنند.
همین‌طور که با ناخن گل خشک روی لباس نظامی‌اش را می‌تراشید با خودش فکر می‌کرد جلال‌الدین هم اگر استخاره می‌گرفت لابد همین جواب می‌آمد: «و جعلنا من الماء کل شئ حی». در فکر این بود که آب زنده‌کننده سند زن و فرزند و مردم جلال‌الدین را در خود کاشت تا روزی از تاریخ جهان‌گشای جوینی جوانه بزند. همین طور که به طغیان رودخانه نگاه می‌کرد یاد کودکی‌اش بود که هر وقت دستش می‌خورد و پارچ پلاستیکی قرمز خالی می‌شد روی فرش جهیزیه مادربزرگ، مادربزرگ با لبخند می‌گفت: عیبی ندارد. آب روشنایی است... به خانه‌های ویران روستا نگاه می‌کرد که با روشنایی آب پوشیده شده بودند و به اشک روشن مادران فرزند به آب داده. صدایی با لهجه روستایی از پشت سر ، افکارش را شکافت: سرکار یه کمک به ما می‌دی این پرچمو بلند کنیم؟... از جا بلند شد و به کمک مردم روستا رفت. پرچم کم کم قد علم می‌کرد و سرش را بالا می‌گرفت. به پرچمی که دوباره زنده می‌شد نگاه می‌کرد و زیر لب می‌خواند: «و جعلنا من الماء کل شئ حی.»
گفت‌وگو با عکاس تصویر فوق را در صفحه آخر بخوانید.

علیرضا رأفتی

نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها