اچ‌آی‌وی مثبت‌ها از ناآگاهی‌های جامعه و درد و رنج‌هایشان می‌گویند

دردِ انگِ ایدز

هزار بار پرسیده بود چرا، چرا من، دنیا هوار شده بود روی سرش، پرسیده بود چرا من، ضجه زده بود، روی خراشیده بود، موی کنده بود، پرسیده بود چرا من. چرا او؟ راست می‌پرسید، چرا او، زیر آن چادر، پشت آن روی گرفته، زیر آن همه نجابت، چرا او؟ درد پیچیده بود توی دلش،‌ رفته بود بیمارستان، پذیرش شده بود، رفته بود اتاق جراحی، سِرَش کرده بودند،‌ دراز مانده بود روی تخت، همه چیز حالی‌اش بود، شکمش را شکافتند، خون زده بود بیرون، لباس سبزها اُف و ایش کردند، شکمش را کش و واکش کردند و بچه را کشیدند بیرون، شکمش باز مانده بود، همه رفته بودند، افسانه روی تخت اشک ریخته بود که چرا من؟ هزار بار پرسیده بود چرا من؟ به ملحفه چنگ زده بود، به ساعت خیره مانده بود، به اتاق خالی سبز، به آن همه تنهایی، بعد دوباره پرسیده بود چرا من؟ پرستار آمده بود، نگاهش بد بود، افسانه نوزادش را خواسته بود، پرستار روی ترش کرده بود،‌ داد زده بود که بچه را می‌خواهی چه؟ گفته بود آن هم لنگه تو. «لنگه تو» خورده بود توی صورت افسانه، اشک باز هم دویده بود توی چشم‌هایش،‌ هق هق جا خوش کرده بود توی گلویش و «چرا من» که ول‌کنش نبود.
کد خبر: ۱۱۹۴۳۵۷

روی مبل چرمی اتاق جابه‌جا می‌شود، چادرش را مرتب می‌کند و روسری را دور صورتش کیپ‌تر می‌بندد و نم گوشه چشم را با دستمالی مچاله می‌گیرد. آن نوزاد علی بود، افسانه هم همین افسانه که نشسته است روبه‌رویم، پاک، نجیب، بی‌گناه، قربانی. علی که می‌خواست متولد شود سه ساعت شکم افسانه را بازگذاشته بودند به گناه ایدز، به گناه نکرده، به گناه شوهرش، به گناه مردی خطاکار که بیراه رفته بود یواشکی، که افسانه بی‌خیر بود که وقتی شکمش را باز گذاشته بودند و کسی نبود چند بخیه به زخمش بزند و خلاصش کند. شنیده بود «اگر بمیرد چه می‌شود، یک هرزه کم»، آن وقت بازهم با ضجه از خودش پرسیده بود چرا من، زار زده بود، توی سرش کوبیده بود، مرگ را صدا زده بود و خواسته بود نباشد.
بسیاری از زن‌های اچ‌آی‌وی مثبت قربانی ایدزند، این را نه این که خودشان بگویند که آمارها می‌گوید، که محمدرضا قاسمی که بانی راه‌اندازی اتوبوس‌های ایدز است، می‌گوید و جواد که خودش یک مثبت است. جواد شوخ و شنگ است؛ سبزه‌رو و لاغراندام، همسر دوم همین افسانه و پدرخوانده آن علی که بند نافش را با حرف‌های سرد بریده‌اند. جواد یاد الهام افتاده، یاد همدردش، یک اچ‌آی‌وی مثبت، یک مبتلا به ایدز، همزاد افسانه که ویروس را از شوهرش گرفت که وقتی رخ به رخ ایدز شد از خودش هزار بار پرسید چرا من؟ که وقتی با هزار نامه‌نگاری برای وضع حمل از این بیمارستان به آن بیمارستان کشیدندش، وقتی حتی یک تخت ندادند تا رویش دراز بکشد در راهروی یکی از همین بیمارستان‌ها بچه را سقط کرد.
جواد می‌گوید از این زن‌ها که فقط قربانی‌اند، زیادند ولی مردم انگ هرزگی به آنها می‌زنند و جام شوکران می‌ریزند توی حلقشان. او می‌گوید برای همین است که هنوز خیلی از اچ‌آی‌وی مثبت‌ها بیماری‌شان را از دیگران مخفی می‌کنند و ترجیح می‌دهند همان آدم معمولی سابق به نظر بیایند. جواد اما ترس را گذاشت کنار، پیه حرف و حدیث‌ها را به تنش مالید و نشست روبه‌روی دوربین شوک، بدون ماسکه شدن صورتش و از اچ‌آی‌وی گفت و ایدز، از سال‌ها نشئگی‌اش، از دربه‌دری‌های مواد، همان‌طور که توی اتاق، تنگ غروب، روی آن مبل‌های چرمی برای من گفت.
جواد ژولیده است، با آتش توی پیت حلبی خودش را گرم می‌کند، هروئین توی مشتش است، قاشق را می‌گذارد روی آتش، هروئین را می‌ریزد داخلش، سوزن را می‌گذارد روی رگش و... جواد نشئه است، سرنگ را پرت کرده گوشه‌ای، چرت می‌زند، هم‌پاتوق‌ها آمده‌اند، ملاقه را گذاشته‌اند روی پیت حلبی و هروئین‌ها را ریخته‌اند داخلش، هروئین آب شده، همه سرنگ دارند یکی نه ولی، چشم می‌گرداند، سرنگ جواد را پیدا می‌کند، خون داخلش نیست، سوزنش را می‌مالد به لباسش، فکر می‌کند تمیز شده، سرنگ را پر می‌کند از هروئین و سوزنش را می‌گذارد روی رگ باد کرده‌اش، همه سرنگ‌ها توی یک ملاقه است.
جواد می‌گوید از این خبط‌ها زیاد کرده است، می‌گوید روزهایی داشته که برای گرفتن یک سرنگ از داروخانه التماس کرده، ولی چون نداده‌اند گشته است توی زباله‌ها و این‌ور و آن‌ور پاتوق‌ها و همین که توی سرنگ ردی از خون ندیده آن را زده است به رگ خودش.
ده سال پیش کارمند آزمایشگاه محل، کاغذی آورد درخانه جواد، مادرش دم در بود، جواد سرک کشیده بود، گوش تیز کرده بود، شنیده بود که جوانک می‌گفت به جواد بگویید ایدز دارد، بگویید همین روزها می‌میرد، بگویید به کسی نزدیک نشود. سرش گیج رفته بود، دنیا هوار شده بود روی سرش، مرگ افتاده بود دنبالش و می‌ترسید، ایدز را هزار بار توی دهانش چرخانده بود، هزاربار به خودش گفته بود می‌میرم، هزار بار ترسیده بود، هزار بار زار زده بود، هزار بار گفته بود آنقدرمواد می‌زنم که بمیرم، سرگذاشته بود به بیابان، رفته بود بمیرد، هزار بار گفته بود غلط کردم اما یک بار، فقط یک بار از خودش نپرسیده بود چرا من؟ چرایش معلوم بود، یاد تزریق‌ها می‌افتاد، یاد رابطه‌هایش، یاد بودن با آدم‌های رنگ به رنگ، برای همین نپرسیده بود چرا من، حتی یک بار، حالا هم نمی‌پرسد، فقط با اچ‌آی‌وی کنار آمده، می‌داند که راهش کنار آمدن است، مواد را هم گذاشته کنار، سال‌هاست که پاک است، حالا جواد در موسسه‌ای مردم نهاد که کارش کاهش آسیب است به همه آدم‌های مثل خودش خدمت می‌کند و می‌کوشد به مردم توضیح دهد که فرق مثبت‌ها و منفی‌ها فقط داشتن یک ویروس است و فاصله مبتلایان به ایدز با مردم عادی فقط خوردن روزانه چند قرص و الزامشان به رعایت موازین اخلاقی و بهداشتی.
انگ نه، شناسایی بله
مجتبی هفت سالش بود که از مدرسه بیرونش کردند توی ورامین. مدیر، خانواده‌ها را تحریک کرده بود علیه او که این پسرک ایدز دارد و همه بچه‌ها بزودی مریض می‌شوند. خانواده‌ها بسیج شدند، مجتبی هفت ساله را گذاشتند گوشه رینگ و تا خورد نثارش کردند. آنها بچه را از مدرسه انداختند بیرون. خانم بهرامی روی همان مبل‌های چرمی مشکی رنگ که من و جواد نشسته‌ایم دارد این ماجرا را تعریف می‌کند، ماجرای پارسال را. او می‌گوید می‌دانی مشکل این است که گرچه هیچ قانون نوشته شده‌ای برای اخراج آدم‌های مبتلا به ایدز از هیچ مکانی وجود ندارد، اما هیچ قانون نوشته شده‌ای نیز برای حمایت از این مبتلایان موجود نیست. جواد یاد زنی بی‌سرپرست افتاده که عضو باشگاه مثبت‌هاست، ولی کمیته امداد حاضر نشد او را تحت پوشش بگیرد فقط به خاطر اچ‌آی‌وی. قاسمی هم دوباره اشاره می‌کند به مجتبی که یتیم ایدز است (پدر و مادرش مبتلا بوده و مرده‌اند)، ولی مردم که از ایدز به اندازه کافی اطلاعات ندارند او و امثال او را گناهکار می‌دانند. جواد دوباره یاد چیزی افتاده، یاد آرایشگری که چهره‌اش را در قاب تلویزیون در برنامه بی‌تعارف شوک دیده بود و او را از مغازه‌اش بیرون انداخت، یاد چشم پزشکی‌هایی که حاضر نبودند بروبچه‌های مثبت را معاینه کنند و یاد بی‌شمار دندانپزشکی که حاضر نیستند به مبتلایان ایدز خدمات بدهند. جواد می‌گوید ما مثبت‌ها که یاد گرفته‌ایم وجدان داشته باشیم و اصولی را رعایت کنیم تا به مردم صدمه نزنیم و به خاطر فشارهای اجتماعی، زندگی سختی داریم برای همین دوست داریم گمنام بمانیم. قاسمی اما می‌گوید این فرهنگ آسیب‌زاست و برای همین است که خیلی از مردم ترجیح می‌دهند اصلا ندانند ایدز دارند و همین است که خیلی‌ها حتی آنهایی که رفتارهای پرخطر داشته‌اند بی خبری را ترجیح می‌دهند. او می‌گوید همه اینها خطر است، می‌گوید وزارت بهداشت تخمین زده که حدود صد هزار اچ‌آی‌وی مثبت در ایران زندگی می‌کنند درحالی که فقط 36 هزار و اندی نفر از بیماری‌شان خبر دارند. او می‌گوید آن 70 هزار و اندی بی‌خبر برای جامعه خطر دارند از این باب که ممکن است ندانسته مرتکب هر رفتاری شوند و اچ‌آی‌وی را شیوع دهند.
جواد دست به سینه نشسته، خیره شده به سرامیک‌های زمین، آه می‌کشد و می‌گوید ای‌کاش این همه به اچ‌آی‌وی مثبت‌ها انگ نمی‌زدند، اصلا ای کاش درباره‌شان قضاوت نمی‌کردند و ای‌کاش همه می‌دانستند که این هم یک بیماری است مثل بقیه مریضی‌ها. افسانه دوباره چشم‌هایش‌تر شده، تهمت هرزگی که به او زده‌اند همیشه‌هایش را بارانی می‌کند. افسانه فقط یک قربانی است، مثل صدها نفر دیگر، مثل الهام که بچه‌اش غریبانه سقط شد و مثل مجتبی که یتیم ایدز است، او اینها را هزار بار توی ذهنش تکرار کرده است.

مریم خباز

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها