در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
وقتی در شبکههای اجتماعی، عکسی با این نوشته دیدم که محمد خمر یادگار، یک تنه شده منجی دانشآموزان و خانوارهای محروم سرخسی، در ذهنم نگنجید که یک جوان دهه هفتادی چطور میتواند به تنهایی بار رفع محرومیت در این نقطه صفر مرزی را بر دوش بکشد، اما وقتی با او تماس گرفتم و پای صحبتهایش نشستم، تازه فهمیدم او حتی فراتر از این تعریف پیش رفته و گاه جلوی نامهربانی و سنگاندازیهای مختلف هم ایستاده تا بگوید در هر شرایطی کنار مردم محروم و رنجدیدهاش هست؛ درست مثل مرحوم غلامرضا تختی؛ کشتیگیر محبوب و مردمی کشورمان که اخلاق و منش و دستگیریاش از مردم هنوز و 51 سال پس از درگذشتش، زبانزد عام و خاص است و الگوی ورزشکاران و کشتیگیران، الگوی محمد خمریادگار 27 ساله هم هست. محمد به ما گفت عاشق کشتی است و بیشتر عاشق مرحوم تختی، آنقدر که عکس او را روی شیشه جلوی ماشینش، در اتاقش و... چسبانده. محمد اما فقط عاشق نیست؛ تلاش کرده جاپای تختی هم بگذارد و آنقدر رفتار و کردارش شبیه او شده که هر دوست و آشنایی با دیدنش از دور برایش دست تکان دهد و بگوید: «سلام آقا تختی...»
محمد به ما گفت پدرش عاشق کشتی بوده و بهخاطر همین عشق، پسرش را از کودکی در کلاسهای ورزش کشتی ثبتنام کرده. پدر محمد کارمند پالایشگاه نفت و گاز خانگیران است و حقوق کارمندی دارد و برخلاف بسیاری از مردم سرخس، دستش به دهانش میرسد و توانسته آرزوی خودش و فرزندانش را به بار بنشاند.
محمد کشتی میگیرد و آنقدر کشتی میگیرد و تمرین میکند تا برای چندمین بار پایش به سکوهای قهرمانی شهرستان و استان و کشور برسد. در کنارش هم درس میخواند تا بشود مهندس عمران. اما اینها راضیاش نمیکند، دلش میخواهد بشود خود تختی، مثل تختی، مردمی و مردمگرا و یار و یاور محرومان و پابرهنگان. آرزویش اما کنج دلش میماند تا بزرگ شود و بشود سرباز وطن؛ سال 94. دلش میخواهد یک سرباز ساده نباشد و کاری بکند برای همین درخواست امریه را میکند، یعنی همان سرباز معلمی و چون شرایطش را دارد، اسمش به فهرست سرباز معلمها راه مییابد و میرود روستای قره سنگی در نقطه صفر مرزی؛ جایی که به اولین آبادی در کشور همسایه شمالی نزدیکتر است تا اولین آبادی در شهر خودش: «از روستای قرهسنگی تا اولین شهر ترکمنستان حدود 20 کیلومتر و تا شهر خودم، سرخس 80 کیلومتر فاصله است. پایم که به مدرسه هفت تیر قره سنگی رسید، همه تصوراتم از یک مدرسه و حال و هوای پرنشاطی که میتوانست داشته باشد، از بین رفت. در مدرسه هفت تیر دو دوره اول و دوم (دبستان و راهنمایی) با 70 دانشآموز دختر و پسر تدریس میشدو کلاس من حدود 25 دانشآموز داشت؛ کودکانی که نه کفش به پا داشتند و نه لباس مناسب...»
محمد ابتدا فکر کرد زمستان که بیاید و هوا سرد بشود، بچهها به جای دمپایی پاره، کفش به پا میکنند و به جای لباس نازک و کهنه، پلیور و کاپشن و کلاه به سر و تن میکشند، اما زمستان آمد و با خودش برف و باران آورد و پوشش بچهها باز همان بود؛ همان پوشش کم و ساده و کهنهای که هم لباس مدرسه و خانهشان بود و هم لباس مزرعه و مهمانیشان.
قرهسنگی آن سال حدود 70 خانوار داشت که مردمانش شغل پایداری نداشتند جز اندکی کشاورزی دیم و دامداری و غیر از آن یا ماهیگیری از رودخانه تجن یا کارگری در سرخس و مشهد که درآمد هیچکدامشان دندانگیر نیست و شکم اهل خانه را اگر سیر کند باید خدارا شکر کرد و توقعی نداشت برای خرید کتاب و دفتر و پوشش مدرسه و ...
جرقهای زده شد؛ خرمنی ...
میخواست مثل آقا تختی شود، به روستایی دور آمده بود تا کار کند. یک روز که نشسته بود پای تلویزیون، مستندی از زندگی معلمی دیده بود که برای شاگردان عشایریاش، چه کارها که نکرده، ... فکر کرد پس او هم میتواند و حالا وقتش رسیده، وقتش رسیده و باید با کمک به همین دانشآموزان محرومش شروع کند: «نمیدانستم چگونه و از کجا شروع کنم، پس سراغ پدرم که کارمند پالایشگاه و حقوق بگیر بود رفتم و خواستم هم خودش کمک کند و هم از همکارانش درخواست کمک کند. پولی جمع شد، به اندازه خرید چند جفت کفش برای دانشآموزان کلاسم...»
کلافه بود، پاهای بدون کفش و تنهای بدون لباس گرم زیاد بودند: «یک روز یکی از دوستانم گفت فضای مجازی را امتحان کن. شرایط دانشآموزانت را از این طریق به گوش مردم برسان، شاید خیری پیدا شود...»
محمد خودش یک صفحه شخصی در اینستاگرام داشت که روزمرگیهای خود و دانشآموزانش را در آن میگذاشت. با توصیه دوستش تصاویری از سرو وضع نامناسب پوششی آنها هم در آن صفحه گذاشت و سری هم به صفحه هنرمندان و ورزشکاران و معروف کشور زد و شرایط دانشآموزان سرخسی را در صفحه آنها هم نوشت... صدای باز شدن درهای بخت به روی دانشآموزان سرخسی به گوش رسید و اولین کمک به حساب محمد خمریادگار واریز شد: " 200 هزار تومان بود؛ سریع رفتم فروشگاه و چند کاپشن برای بچهها خریدم، پول را که پرداخت کردم و موجودی گرفتم، 400 هزار تومان دیگر هم ته حساب مانده بود...»
از آن روز کارت محمد مرتب پُر و خالی میشد؛ پر از سوی خیرین و خالی از طرف او و به نفع کودکان روستای قره سنگی. مستندات خریدهایش را که توی صفحه اینستایش میگذاشت، هم دنبالکنندههایش زیاد میشدو هم پول بیشتری واریز.
برنامه «بگوسیب» تلویزیون هم که یک روز او و شاگردانش را به تهران و رسانه ملی دعوت کرد، کمک مضاعفی بود برای معرفی کارهای خیرش در ابتدای راه.
بخت دروازه روستاها را میزند
کمک خیرین که روز به روز زیادتر میشد، آنقدر بود که هم به سرو وضع 24 دانشآموز کلاس محمد و هم 70 دانشآموز مدرسه هفت تیر و هم شش هفت روستای منطقه (که برخی شان در کوهستانهای صعبالعبور و پنهان از دید رسانه و مسؤولان و در فقر کامل بودند)، برسد: «طی بازه دو ساله 94 تا 96 حدود 2000 از 4000 دانشآموز محروم و فقیر شهرستان سرخس (شامل شهر سرخس و پنج تا شش دهستان و حدود 50 روستا) را تحت پوشش گرفتیم و توانستیم سه نوبت در سال برایشان بستههایی شامل عیدانه، لوازم تحریر و پوشاک زمستانی تهیه کنیم که همچنان ادامه دارد. برخی خانوادههای ندار را هم تحت پوشش گرفتیم و ماهانه برای 30خانواده مقرری تا حدود 300 هزار تومان تعیین کردهایم.»
خانوادهای همراه
محمد را اما هیچ نهاد و ارگان دولتی و عمومی همراهی نمیکند، یعنی یکی از ارگانهایی هم که ابتدای کار به میدان آمده بود، یک روز پایش را کنار کشید. اما تنها کسانی که محمد توانسته از ابتدا رویشان حساب بازکند و او را همراهی کردهاند خانوادهاش، پدر و مادر و همسر و خواهرانش هستند و چند دوست دوران دبیرستان و دانشگاه مثل امین مالداری و جواد مالدار که او را تنها نگذاشته و در توزیع پوشاک و وسایل به روستاهای دور و نزدیک همراهیاش میکنند: خانواده مهمترین سهم را دارد، کار خرید لباس و لوازم تحریر و کیف و کفش که معمولا از تولیدی های مشهد انجام میشود، با خانواده است و خیلی امور دیگر... .
راهی بی پایان
سال تحصیلی 96 که به پایان میرسد، دوران امریه محمد خمریادگار هم تمام میشود، اما مگر میشود آقاتختی بود و کار خیر را کنار گذاشت: «به سرخس و پیش خانواده برگشتم و شدم مربی کشتی آموزشگاه و معلم ورزش یک مدرسه غیرانتفاعی با حقوقی که سرجمع شاید به یک میلیون و 300 میرسد، اما یک راه نیمهتمام داشتم، پس برنامهریزی کردم که برای سرکشی از روستاهای محروم منطقه و ادامه کمک به آنها، چراکه حالا دیگر ارتباط خوبی با خیرین داشتم و میتوانستم همچنان روی کمکهای چند خیر بزرگ در تهران و مشهد و خارج از کشور که دیگر با هم دوست شدهایم، حساب کنم. از هر فرصتی برای رفتن به روستاها استفاده میکردم، آخر هفتهها و تعطیلات کوچک و بزرگ مثل نوروز و تابستان . گاهی تنها و گاهی با همراهی خانواده و دوستان.»
محمد یک کار قشنگ هم زمانی که در قره سنگی مامور به خدمت بود، انجام داده بود: «دیدم همیشه شاید نتوان و درست نیست به مردم کمک نقدی کرد و شاید بهتر باشد برای آنها زمینه اشتغال فراهم کنیم، پس در فضایی که از بهزیستی گرفتم، یک کارگاه خیاطی دایر کردم با شش خیاط و شش نفر نیروی کمکی که همهشان از مادران دانشآموزان محروم بودند. کارگاهمان هم اشتغالزایی و درآمدزایی برای ده خانوار کرده بود و هم پوشاک مورد نظر دانشآموزان را در همانجا میدوختیم که ارزانتر پایمان بیفتد. مدتی بعد یک فروشگاه هم کنارش زدیم، چون کار خیاطی و دوخت ودوز برای پوشاک دانشآموزان فقط شش تا هشت ماه از سال زمان میبرد، و در بقیه ماههای سال میشد لباس دوخت و با قیمت مناسب به بازار عرضه کرد تا هم کارکنان کارگاه بیکار نمانند و هم درآمد بیشتری داشته باشیم.»
بماند که مدتی بعد بهزیستی فضای اجارهای اش را از محمد پس میگیرد و کارگاه هم جمع میشود، اما آقاتختی سرخس سوداهای بزرگتری در سر دارد. خداراشکر خیرین همچنان در کار خیرند و گاه حساب محمد را با مبالغ چند ده میلیونی پر میکنند تا احتیاجی به منت دستگاهی عمومی و دولتی هم نداشته باشد: «وقتی کمک 200میلیونی یکی از خیرین رسید، تصمیم گرفتم خودمان ساختمانی بزرگ احداث کنیم که هم کارگاه و فروشگاه داشته باشد و هم باشگاه ورزشی برای کودکان محروم و بی سرپرست و بدسرپرست. حالا در حال ساخت آن هستیم؛ یک ساختمان با 600 متر زیربنا، تا بشود خانه امن کودکان بدسرپرست و بیسرپرست و خیابانی شهرستان؛ هم سقف روی سرشان باشد و هم محل کار و درآمد و باشگاه ورزشیشان. قرار است کارگاه خیاطی را دوباره آنجا برپا کنیم و یک کارگاه بستهبندی صیفیجات و آبنباتپزی هم بگذاریم تنگش...تا همین حالا هم که 90 درصد کار به پایان رسیده، چند کودک در بخشی از آن که آماده شده، زندگی میکنند.»
فرآیندی ادامهدار
وقتی تنها 200 میلیون تومان دیگر مانده تا کار ساختمان به پایان برسد ، یکی از خیرین میگوید، این ساختمان هم تمام شد، پول آب و برق و گازش را از کجا میآوری؟! ذهن پیچیده و خلاق مهندس محمد دوباره به کار میافتد و با همان 200 میلیون تومان یک مزرعه پنج هکتاری میخرد تا از قبل درآمدش هم کار ساختمان و کارگاه و فروشگاهش را به پایان برساند و هم ممر درآمد دائمی برای کودکان و خانوارهای محرومی که همین حالا هم مدام ماهانه بستههای غذایی را روانه خانهشان میکند، ایجاد نماید. 60گوسفند هم میخرد که تاکنون ده بره زاییدهاند و تا عید تعدادشان به 120 تا خواهد رسید. محمد این روزها دارد در همان مزرعه که یک گوشهاش باغی دارد و میوههایش را هم میشود برداشت کرد، یک گلخانه 400 متری برپا میکند؛ گلخانهای برای کاشت خیار و گوجه و سبزیجات تا گوجه و خیارش مستقیم وارد بازار شود و سبزیجاتش در کارگاه بستهبندیشان، بسته بندی و روانه بازار شود. تاهمین حالا هم برای یک خانواده در مزرعه و چندین و چند نفر کارگر در مزرعه و باغ و گلخانه شغل ایجاد شده. محمد اما ارزوهای بزرگتری در سر دارد اگر به گفته خودش مسؤولان که کمکی نمیکنند، سنگاندازی نکنند: «میخواهم خانوادهها و کودکان زیادی را در کارگاه و مزرعه ، گلخانهام بهکار گیرم و همهشان را بیمه شغلی کنم تا در امنیت کامل باشند و ...»
فاطمه مرادزاده
ایران
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: